گس لایتر/پارت ۲۳۱
شب...
امشب رو ترجیح داد با پسرش توی خونشون بمونن...
وقتی توی خونه ی خودشون بود احساس بهتری داشت... بایول رو حس میکرد...
جونگ هون رو روی میز آشپزخونه نشونده بود و خودش مشغول آماده کردن غذا بود...
باید برای جونگ هون چیزی آماده میکرد که راحت بتونه بخوره...گوشت برای اون زیادی چرب و سنگین بود... اما برای خودش سرخ میکرد...
با چاپستیکش ورقه های گوشت رو برمیگردوند تا خوب برشته بشن...
در همین بین غذای جونگ هون رو سمت دهنش برد تا بخوره... میدونست که اون گرسنس و طاقت نداره...
دستشو دراز کرد...
جونگکوک: بیا پسرم...
لبهای جونگ هون آویزون شده و به سمت پایین کشیده شده بود... تو چشاش قطرات اشکی که به زودی سُر میخورد دیده میشد...
با تعجب بهش نگاه کرد که با کلمه ای که از دهنش بیرون اومد متوجه شد که چی میخواد...
جونگ هون: اومَ...
با دهن بسته آهی کشید و نفسشو از بینی بیرون داد...
جونگکوک: باشه...
دوباره دستشو بالا برد و به دهنش نزدیک کرد...
دوباره لقمه رو نگرفت و پس زد...
با بغض کودکانش دوباره تکرار کرد...
جونگ هون: اومَ
جونگکوک: تو ۵ روزه ندیدیش... ولی من...
حرفشو خورد... بچه رو بغل گرفت...
هردو بدون خوردن غذا به مقصدی که جونگکوک میدونست رفتن....
.
.
.
.
روی صندلی جلو براش کمربندشو بسته بود...
در حال رانندگی بود... جونگ هون خسته بنظر میرسید... مثل همیشه چندان بازیگوشی نمیکرد و آروم بود...
گهگاهی به پسرش نگاهی مینداخت...
نتونست دلتنگی و ناراحت بودنشو ببینه... تصمیم گرفت از خواسته ی دل خودش بگذره تا اون آرامش بگیره...
به سمت عمارت ایم در حرکت بود...
*******************************************
رانگ و نابی توی پذیرایی نشسته بودن...
خانوم جی وون که به تازگی میز شام رو جمع کرده بود جلو اومد و به آرومی رو به خواهر و برادر ایستاد... دستاشو مودبانه توی هم پنجه کرد و در حالیکه تقریبا خم شده بود پرسید:
چیزی میخورین براتون بیارم؟...
نابی سرشو از توی برگه های دستش بلند کرد و رو به برادرش گفت: چیزی میخوای برادر؟
رانگ: اگر یه قهوه بدون کافئین برام بیارین ممنون میشم
جی وون: چشم
نابی: منم چیزی نمیخورم...
جی وون که دور میشد رانگ عینکشو از روی چشمش برداشت و روی میز گذاشت... امروز از کارای مربوط به شرکت و کارای حقوقی خسته بود...
رانگ: یون ها کجاس؟
نابی: نیم ساعت پیش با من تماس گرفت... با دوستاش بیرون شام میخورن... به زودی میرسه
رانگ: چرا این دختر اینقدر بی نظم شده؟ همیشه اونو به عنوان الگوی نظم به بچه هام گوشزد میکنم...
آهی کشید و چشماشو باز و بسته کرد...
نابی: حالش چندان تعریفی نداره... بایول حسشو بروز میده... همه چیز از چهرش پیداس... ولی یون ها اینطور نیست... از زمانیکه با همسر سابقش به مشکل خورد دیگه روز خوب نداشت...
پشت سر هم اتفاقات بد و غیر منتظره افتاد...
از طلاقش گرفته... تا مرگ داجونگ... از دست رفتن شرکت و... خیلی بهش فشار آورد...
چن وقت پیش هم با یکی آشنا شد که فک میکرد آدم مناسبیه ولی اونم دلشو شکست...
داره سعی میکنه از مشکلاتش فرار کنه... برای همین بهش فشار نمیارم تا وقتی که به ثبات برسه
رانگ: فک میکنی اگر من باهاش حرف بزنم نتیجه داره؟
نابی: الان درد بزرگش اون شرکته... یون ها از وقتی ۲۲ سالش بود و دانشگاهشو تموم کرد توی اون شرکت زحمت خیلی زیادی کشید.. براش خیلی باارزش بود... اگر بتونیم کمی نسبت به پس گرفتن شرکت امیدوارش کنیم از حرف زدن موثرتره
رانگ: باشه... همین کارو میکنیم...
********************************************
امشب رو ترجیح داد با پسرش توی خونشون بمونن...
وقتی توی خونه ی خودشون بود احساس بهتری داشت... بایول رو حس میکرد...
جونگ هون رو روی میز آشپزخونه نشونده بود و خودش مشغول آماده کردن غذا بود...
باید برای جونگ هون چیزی آماده میکرد که راحت بتونه بخوره...گوشت برای اون زیادی چرب و سنگین بود... اما برای خودش سرخ میکرد...
با چاپستیکش ورقه های گوشت رو برمیگردوند تا خوب برشته بشن...
در همین بین غذای جونگ هون رو سمت دهنش برد تا بخوره... میدونست که اون گرسنس و طاقت نداره...
دستشو دراز کرد...
جونگکوک: بیا پسرم...
لبهای جونگ هون آویزون شده و به سمت پایین کشیده شده بود... تو چشاش قطرات اشکی که به زودی سُر میخورد دیده میشد...
با تعجب بهش نگاه کرد که با کلمه ای که از دهنش بیرون اومد متوجه شد که چی میخواد...
جونگ هون: اومَ...
با دهن بسته آهی کشید و نفسشو از بینی بیرون داد...
جونگکوک: باشه...
دوباره دستشو بالا برد و به دهنش نزدیک کرد...
دوباره لقمه رو نگرفت و پس زد...
با بغض کودکانش دوباره تکرار کرد...
جونگ هون: اومَ
جونگکوک: تو ۵ روزه ندیدیش... ولی من...
حرفشو خورد... بچه رو بغل گرفت...
هردو بدون خوردن غذا به مقصدی که جونگکوک میدونست رفتن....
.
.
.
.
روی صندلی جلو براش کمربندشو بسته بود...
در حال رانندگی بود... جونگ هون خسته بنظر میرسید... مثل همیشه چندان بازیگوشی نمیکرد و آروم بود...
گهگاهی به پسرش نگاهی مینداخت...
نتونست دلتنگی و ناراحت بودنشو ببینه... تصمیم گرفت از خواسته ی دل خودش بگذره تا اون آرامش بگیره...
به سمت عمارت ایم در حرکت بود...
*******************************************
رانگ و نابی توی پذیرایی نشسته بودن...
خانوم جی وون که به تازگی میز شام رو جمع کرده بود جلو اومد و به آرومی رو به خواهر و برادر ایستاد... دستاشو مودبانه توی هم پنجه کرد و در حالیکه تقریبا خم شده بود پرسید:
چیزی میخورین براتون بیارم؟...
نابی سرشو از توی برگه های دستش بلند کرد و رو به برادرش گفت: چیزی میخوای برادر؟
رانگ: اگر یه قهوه بدون کافئین برام بیارین ممنون میشم
جی وون: چشم
نابی: منم چیزی نمیخورم...
جی وون که دور میشد رانگ عینکشو از روی چشمش برداشت و روی میز گذاشت... امروز از کارای مربوط به شرکت و کارای حقوقی خسته بود...
رانگ: یون ها کجاس؟
نابی: نیم ساعت پیش با من تماس گرفت... با دوستاش بیرون شام میخورن... به زودی میرسه
رانگ: چرا این دختر اینقدر بی نظم شده؟ همیشه اونو به عنوان الگوی نظم به بچه هام گوشزد میکنم...
آهی کشید و چشماشو باز و بسته کرد...
نابی: حالش چندان تعریفی نداره... بایول حسشو بروز میده... همه چیز از چهرش پیداس... ولی یون ها اینطور نیست... از زمانیکه با همسر سابقش به مشکل خورد دیگه روز خوب نداشت...
پشت سر هم اتفاقات بد و غیر منتظره افتاد...
از طلاقش گرفته... تا مرگ داجونگ... از دست رفتن شرکت و... خیلی بهش فشار آورد...
چن وقت پیش هم با یکی آشنا شد که فک میکرد آدم مناسبیه ولی اونم دلشو شکست...
داره سعی میکنه از مشکلاتش فرار کنه... برای همین بهش فشار نمیارم تا وقتی که به ثبات برسه
رانگ: فک میکنی اگر من باهاش حرف بزنم نتیجه داره؟
نابی: الان درد بزرگش اون شرکته... یون ها از وقتی ۲۲ سالش بود و دانشگاهشو تموم کرد توی اون شرکت زحمت خیلی زیادی کشید.. براش خیلی باارزش بود... اگر بتونیم کمی نسبت به پس گرفتن شرکت امیدوارش کنیم از حرف زدن موثرتره
رانگ: باشه... همین کارو میکنیم...
********************************************
۲۱.۶k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.