بی رحم تر از همه/پارت ۱۴۵
از زبان هایون:
از سرکار که برگشتم یکم خسته بودم...رفتم آشپزخونه که به خدمتکار بگم یه کافه لاته بهم بده... رفتم آشپزخونه و همونجا پشت میز آشپزخونه نشستم: اوففف... خیلی خستم؛ لطفا یه کافه لاته بهم بدید... سرمو به پشت انداختم و چشمامو بستم... یکی از خدمتکارامون که یه زن جوون بود همزمان که داشت قهوه اسپرسو رو با کف شیر میپوشوند گفت: خانوم خواهرتونو دیدین؟
خدمتکار دیگه که یه پیرزن بود بهش چشم غره ای رفت و گفت: حواست ب کارت باشه!...
من که از شنیدنش کمی جا خورده بودم سرمو بلند کردم گفتم: خواهرم اینجا بود؟!!...برای چی ؟؟
که زن مجبور شد ادامه بده و گفت: اومده بودن دیدن جناب جونگکوک...
تو فکر فرو رفتم و با خودم گفتم: برای چی بیخبر از من اومده؟؟!....اونکه میدونست من سر کار میرم... قبلا هم جونگکوک رو دیده برای چی دوباره اومده؟؟... قهومو خوردم و به خدمتکار گفتم: لطفا کسی از این که من از اومدن خواهرم به عمارت اطلاع دارم چیزی نفهمه....
- حتما خانوم...
از آشپزخونه بیرون رفتم....رفتم سمت اتاق جونگکوک؛ میخواستم ببینم بهم میگه هانا اومده یا نه! در زدم... گفت بیا تو... با لبخند وارد اتاقش شدم و گفتم: سلام ناجیِ قهرمان
جونگکوک در پاسخ به من خیلی مصنوعی خندید... گفت: سلام... کی اومدی؟
هایون: تازه اومدم... حالت چطوره؟
جونگکوک:خوبم... چقد همه پیگیر من شدن!
هایون: همه؟ مثلا کی؟؟
جونگکوک: هیچی...کلی گفتم... همتون خیلی احوالمو میپرسین... جیمینم منو فرستاد عمارت ک استراحت کنم....گفت خودش بقیه کارا رو انجام میده...
هایون: خوبه که هواتو دارن...
جونگکوک: آره... خیلی....
صدای ماشین از تو حیاط میومد از پنجره اتاق جونگکوک نگاه کردم دیدم تهیونگه؛ به جونگکوک گفتم: تهیونگ اومد... من دیگه برم... استراحت کن
جونگکوک: باشه... برو...
از اتاق جونگکوک بیرون اومدم....بنظر غمگین میومد...اما اینکه نگفت هانا اومده برام عجیب بود!...نکنه چیزی بینشون هست؟!....
همونجا جلوی اتاق جونگکوک تو فکر رفته بودم...حواسم پرت بود... یادم رفت تهیونگ اومده....با صدای تهیونگ به خودم اومدم که گفت: هایون چرا اینجا ایستادی؟!
به خودم اومدم و گفتم: به جونگکوک سر زدم... بعدشم رفتم جلو و بغلش کردم... دستاشو دورم حلقه کرد و موهامو بوسید... گفت: حالت چطوره؟
هایون: یکم خستم...
تهیونگ سرشو آورد در گوشم و خیلی آروم گفت: بریم خستگی در کنیم؟!
سرمو سریع عقب کشیدم و بی صدا گفتم: الان؟
دستمو گرفت دنبال خودش کشید و به سمت اتاقمون رفت... جلوی در اتاق گفتم: اما!!!...
تهیونگ:ششششش... الان بهت احتیاج دارم....
از زبان شوگا:
با هر زحمتی بود ات رو راضی کردم موقتی بره عمارت پدرش... قرار شد فردا بفرستمش بره...
از زبان جیمین:
در به در دنبال هی سونگ بودیم... لعنتی!... خیلی ماهر بود....خوب بلد بود خودشو مخفی کنه... انگار آب شده رفته تو زمین!...نیروهای پلیس هم ب طور مدام بابت شب آتش سوزی پیگیر ما بودن....و همش به هولدینگ و عمارت سر میزدن و کندوکاو میکردن... خودشونم دنبال هی سونگ بودن... امیدوارم ما زودتر پیداش کنیم!...
از سرکار که برگشتم یکم خسته بودم...رفتم آشپزخونه که به خدمتکار بگم یه کافه لاته بهم بده... رفتم آشپزخونه و همونجا پشت میز آشپزخونه نشستم: اوففف... خیلی خستم؛ لطفا یه کافه لاته بهم بدید... سرمو به پشت انداختم و چشمامو بستم... یکی از خدمتکارامون که یه زن جوون بود همزمان که داشت قهوه اسپرسو رو با کف شیر میپوشوند گفت: خانوم خواهرتونو دیدین؟
خدمتکار دیگه که یه پیرزن بود بهش چشم غره ای رفت و گفت: حواست ب کارت باشه!...
من که از شنیدنش کمی جا خورده بودم سرمو بلند کردم گفتم: خواهرم اینجا بود؟!!...برای چی ؟؟
که زن مجبور شد ادامه بده و گفت: اومده بودن دیدن جناب جونگکوک...
تو فکر فرو رفتم و با خودم گفتم: برای چی بیخبر از من اومده؟؟!....اونکه میدونست من سر کار میرم... قبلا هم جونگکوک رو دیده برای چی دوباره اومده؟؟... قهومو خوردم و به خدمتکار گفتم: لطفا کسی از این که من از اومدن خواهرم به عمارت اطلاع دارم چیزی نفهمه....
- حتما خانوم...
از آشپزخونه بیرون رفتم....رفتم سمت اتاق جونگکوک؛ میخواستم ببینم بهم میگه هانا اومده یا نه! در زدم... گفت بیا تو... با لبخند وارد اتاقش شدم و گفتم: سلام ناجیِ قهرمان
جونگکوک در پاسخ به من خیلی مصنوعی خندید... گفت: سلام... کی اومدی؟
هایون: تازه اومدم... حالت چطوره؟
جونگکوک:خوبم... چقد همه پیگیر من شدن!
هایون: همه؟ مثلا کی؟؟
جونگکوک: هیچی...کلی گفتم... همتون خیلی احوالمو میپرسین... جیمینم منو فرستاد عمارت ک استراحت کنم....گفت خودش بقیه کارا رو انجام میده...
هایون: خوبه که هواتو دارن...
جونگکوک: آره... خیلی....
صدای ماشین از تو حیاط میومد از پنجره اتاق جونگکوک نگاه کردم دیدم تهیونگه؛ به جونگکوک گفتم: تهیونگ اومد... من دیگه برم... استراحت کن
جونگکوک: باشه... برو...
از اتاق جونگکوک بیرون اومدم....بنظر غمگین میومد...اما اینکه نگفت هانا اومده برام عجیب بود!...نکنه چیزی بینشون هست؟!....
همونجا جلوی اتاق جونگکوک تو فکر رفته بودم...حواسم پرت بود... یادم رفت تهیونگ اومده....با صدای تهیونگ به خودم اومدم که گفت: هایون چرا اینجا ایستادی؟!
به خودم اومدم و گفتم: به جونگکوک سر زدم... بعدشم رفتم جلو و بغلش کردم... دستاشو دورم حلقه کرد و موهامو بوسید... گفت: حالت چطوره؟
هایون: یکم خستم...
تهیونگ سرشو آورد در گوشم و خیلی آروم گفت: بریم خستگی در کنیم؟!
سرمو سریع عقب کشیدم و بی صدا گفتم: الان؟
دستمو گرفت دنبال خودش کشید و به سمت اتاقمون رفت... جلوی در اتاق گفتم: اما!!!...
تهیونگ:ششششش... الان بهت احتیاج دارم....
از زبان شوگا:
با هر زحمتی بود ات رو راضی کردم موقتی بره عمارت پدرش... قرار شد فردا بفرستمش بره...
از زبان جیمین:
در به در دنبال هی سونگ بودیم... لعنتی!... خیلی ماهر بود....خوب بلد بود خودشو مخفی کنه... انگار آب شده رفته تو زمین!...نیروهای پلیس هم ب طور مدام بابت شب آتش سوزی پیگیر ما بودن....و همش به هولدینگ و عمارت سر میزدن و کندوکاو میکردن... خودشونم دنبال هی سونگ بودن... امیدوارم ما زودتر پیداش کنیم!...
۱۰.۴k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.