part2
÷ مامان تیادختر عمویه اون دافس واییی خیلی دوسش دارم
پسرک رفت تو اتاقش و گوشیش رو روشن کرد که مادرش اومد تو و گوشیشو ازش گرفت و رفت بیرون و درو قفل کرد و پسرک شروع کرد به حرف زدن باخودش تو ذهنش
« چرا من نمیتونم حرف بزنم» «فقط به زبونش بیار» «چرا پویه ادم به درد نخوری چوی یونجون» «حرف بزن دیگه» «مهم نیست تو تاریکیه خودت بمیر»
÷ ماما چرا گوشیشو ازش گرفتی
• باید حرف بزنه نمیتونم بخاطر احساساتش ولش کنم چهار سال دیگه من مردم بتونه حرف بزنه و تو جامعه باشه
÷ مامانی دوز از جونت اینارو نگو تو هنوز هق خیلی زودته "گریه"
• پیس پیس پسرم اروم باش ببخشید مامان اشتباه کرد
• مامان اینو گفت تا داداشی بفهمه باید حرف بزنه اون الان ۱۷ سالشه
* من برگشتم چی شده
• یه حرف زدم یه یونجون بفهمه باید حرف بزنه اما بومگیو ناراحت شد اون که سنگدله
* حبثش کردی؟
• مشاورش گفت این کارو کنم تا وقتی یه چیزی خواست سعی کنه حرف بزنه
* مشاوره واقعا ادم خوبی بوده چون واقعا نمیتونم هزینه ای رو پرداخت کنم که به درد بچم نمیخوره غذا که بهش میدی
• نه باید بخواد
÷ ببخشید ناراحتتون کردم من میرم درسامو بنویسم
از پله ها بالا رفت و سمت اتاقش رفت ولی نرفت تو اتاقش اروم رفت تو اتاق برادرش
÷ یونجونی حالت خوبه
پسرک هنوز رویه تخت نشسته بود که باشنیدن صدای برادرش لبخندی زد و سرشو به معنای خوبم تکون داد
÷ اگه من اجازتو از اوما و اپا بگیرم باهام میای مهمونی نگران نباش برام دردسر نمیشی
پسرک شونه ای بالا انداخت که برادرش از اتاق خارج شد و اون به حرف هاشون گوش داد
÷ اوماااااااا میشه هیونگم باهام شب بیاد
اون دو نفر از خواسته ی بومگیو تعجب کردن
* مشکلی نداره اما اون شاید احساس بدی بگیره که نمیتونه حرف بزنه
÷ تروخدا تروخدا
• باشه میتونی ببریش اینم گوشیش برو بهش بده
بومگیو خوشحال برگظت پیش یونجون و گوشیه یونجون رو بهش داد و رفت دراز کیشد و سرشو رو پای پسرک گذاشت
پسرک رفت تو اتاقش و گوشیش رو روشن کرد که مادرش اومد تو و گوشیشو ازش گرفت و رفت بیرون و درو قفل کرد و پسرک شروع کرد به حرف زدن باخودش تو ذهنش
« چرا من نمیتونم حرف بزنم» «فقط به زبونش بیار» «چرا پویه ادم به درد نخوری چوی یونجون» «حرف بزن دیگه» «مهم نیست تو تاریکیه خودت بمیر»
÷ ماما چرا گوشیشو ازش گرفتی
• باید حرف بزنه نمیتونم بخاطر احساساتش ولش کنم چهار سال دیگه من مردم بتونه حرف بزنه و تو جامعه باشه
÷ مامانی دوز از جونت اینارو نگو تو هنوز هق خیلی زودته "گریه"
• پیس پیس پسرم اروم باش ببخشید مامان اشتباه کرد
• مامان اینو گفت تا داداشی بفهمه باید حرف بزنه اون الان ۱۷ سالشه
* من برگشتم چی شده
• یه حرف زدم یه یونجون بفهمه باید حرف بزنه اما بومگیو ناراحت شد اون که سنگدله
* حبثش کردی؟
• مشاورش گفت این کارو کنم تا وقتی یه چیزی خواست سعی کنه حرف بزنه
* مشاوره واقعا ادم خوبی بوده چون واقعا نمیتونم هزینه ای رو پرداخت کنم که به درد بچم نمیخوره غذا که بهش میدی
• نه باید بخواد
÷ ببخشید ناراحتتون کردم من میرم درسامو بنویسم
از پله ها بالا رفت و سمت اتاقش رفت ولی نرفت تو اتاقش اروم رفت تو اتاق برادرش
÷ یونجونی حالت خوبه
پسرک هنوز رویه تخت نشسته بود که باشنیدن صدای برادرش لبخندی زد و سرشو به معنای خوبم تکون داد
÷ اگه من اجازتو از اوما و اپا بگیرم باهام میای مهمونی نگران نباش برام دردسر نمیشی
پسرک شونه ای بالا انداخت که برادرش از اتاق خارج شد و اون به حرف هاشون گوش داد
÷ اوماااااااا میشه هیونگم باهام شب بیاد
اون دو نفر از خواسته ی بومگیو تعجب کردن
* مشکلی نداره اما اون شاید احساس بدی بگیره که نمیتونه حرف بزنه
÷ تروخدا تروخدا
• باشه میتونی ببریش اینم گوشیش برو بهش بده
بومگیو خوشحال برگظت پیش یونجون و گوشیه یونجون رو بهش داد و رفت دراز کیشد و سرشو رو پای پسرک گذاشت
۲.۱k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.