سرنوشت نفرین شده...
پارت 12
L به هر حال. چیزی شد بهم بگو. فعلا شب بخیر
-شب بخیر
کارا تموم شد. خانواده جئون هر کدوم به اتاق بزرگ خودشون رفتن تا بخوابن. ماهم رفتیم حیاط پشتی . ساختمونی که خدتمکارا توش میخوابیدن یه ساختمون پنج طبقه بود و مثل هتل بود.
ساعت دو شب بود ولی من خوابم نمیومد
رفتم بیرون تو حیاط قدم بزنم
رفتم و رفتم تا بجایی رسیدم که توش تاب و اینا بود ولی صدا حرف زدن جونگ کوک میومد.
تا بیام دنبال صدا بگردم اون زودتر منو دید.
داشت با تلفن حرف میزد و مثل اینکه اخراش بود
بعد خداحافظی کرد و قطع کرد.
همنطور که داشت گوشیشو چک میکرد گفت
تو اینجا چیکار میکنی
نشستم رو تاب و گفتم
-خوابم نمیبره
پس تو هم بی خواب شدی
-هوم
چپ چپ نگام کرد سریع خودمو جنع کردمو گفتم
-بله قربان
اومد نشست رو تاب کناریم و دست به سینه به ماه نگاه کرد
شبای ساکت و پر ارامش بعد یه روز پر مشغله واقعا عالین
نشستم و یکم به این جملش فکر کردم
-آخرین باری که همچین آرامشی رو تو شب چندین سال پیش بود. زمانی که پولدار بودیم
آرامش و خوشحالی هیچ ربطی به پول ندارن
بهش نگا کردم ولی اون هنوز داشت ماهو نگا میکرد. گفتم
-ربطی ندارن؟ شوخی میکنی؟! تو اینو نمیفهمی منم قبلا که هرچی میخواستم فراهم بود و وضع مالیمون خوب بود همچین حرفایی میزدم. فقر چیز بدیه حتی برا دشمنمم نمیخوامش
بهم نگا کرد و یه لبخند کوتاه زد
نه. آرامش، آرام بودن نیست! آرامش یعنی آرام زیستن در قلب طوفان...
اگه بتونی تو هر شرایط آرامش داشته باشی و سعی کنی نزاری غم و نا امیدی به تو غلبه کنن، تو بردی!
دوباره به ماه نگا کرد
من تا حالا فقیر نشدم، ولی افرار فقیر زیادی رو دیدم که بخاطر پول هرکاری میکنن حتی یکیشون دخترشو فروخت
یه خنده کوچولو کرد و فهمیدم که تیکه انداخته
با خنده گفتم
-خببب اون فرق داره اون دیگه واقعا کثیف بود
خندشو تموم کرد ولی لبخندش همچنان رو لبش بود. چند ثانیه به ماه خیره شد و یه نسیم خنک وزید. برگشت سمتم و گفت
پول همه چیز نیست. یه نصیحت از من به تو، هیچ وقت برده پول نباش
اینو گفت و یکم تو ذهنم چالش ایجاد شد
یعنی چی؟
تا میخواستم ازش بپرسم که چی میگی پاشد و گفت
به هرحال، برگرد بخواب و... هیچ وقت فکر فرار به سرت نزنه وگرنه اگه پیدات کنم پارت میکنم
-فک کردی من میخواستم فرار کنم؟ نه قربان من واقعا خوابم نمیبرد میخواستم قدم بزنم
همچین چیزی نگفتم. برگرد اتاقت و بخواب
بعد از رو کرم صندلی تابو خیلی یهویی عقب کشید و بعد محکم هلم داد.
خیلی شوک شدم و یه لحظه ترسیدم بعد با پاهام سعی کردم تابو نگه دارم برگشتم نگاش کردم دیدم داره ازم دور میشه.
قبلا هم دقت کردم خیلی سریع راه میره.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
L به هر حال. چیزی شد بهم بگو. فعلا شب بخیر
-شب بخیر
کارا تموم شد. خانواده جئون هر کدوم به اتاق بزرگ خودشون رفتن تا بخوابن. ماهم رفتیم حیاط پشتی . ساختمونی که خدتمکارا توش میخوابیدن یه ساختمون پنج طبقه بود و مثل هتل بود.
ساعت دو شب بود ولی من خوابم نمیومد
رفتم بیرون تو حیاط قدم بزنم
رفتم و رفتم تا بجایی رسیدم که توش تاب و اینا بود ولی صدا حرف زدن جونگ کوک میومد.
تا بیام دنبال صدا بگردم اون زودتر منو دید.
داشت با تلفن حرف میزد و مثل اینکه اخراش بود
بعد خداحافظی کرد و قطع کرد.
همنطور که داشت گوشیشو چک میکرد گفت
تو اینجا چیکار میکنی
نشستم رو تاب و گفتم
-خوابم نمیبره
پس تو هم بی خواب شدی
-هوم
چپ چپ نگام کرد سریع خودمو جنع کردمو گفتم
-بله قربان
اومد نشست رو تاب کناریم و دست به سینه به ماه نگاه کرد
شبای ساکت و پر ارامش بعد یه روز پر مشغله واقعا عالین
نشستم و یکم به این جملش فکر کردم
-آخرین باری که همچین آرامشی رو تو شب چندین سال پیش بود. زمانی که پولدار بودیم
آرامش و خوشحالی هیچ ربطی به پول ندارن
بهش نگا کردم ولی اون هنوز داشت ماهو نگا میکرد. گفتم
-ربطی ندارن؟ شوخی میکنی؟! تو اینو نمیفهمی منم قبلا که هرچی میخواستم فراهم بود و وضع مالیمون خوب بود همچین حرفایی میزدم. فقر چیز بدیه حتی برا دشمنمم نمیخوامش
بهم نگا کرد و یه لبخند کوتاه زد
نه. آرامش، آرام بودن نیست! آرامش یعنی آرام زیستن در قلب طوفان...
اگه بتونی تو هر شرایط آرامش داشته باشی و سعی کنی نزاری غم و نا امیدی به تو غلبه کنن، تو بردی!
دوباره به ماه نگا کرد
من تا حالا فقیر نشدم، ولی افرار فقیر زیادی رو دیدم که بخاطر پول هرکاری میکنن حتی یکیشون دخترشو فروخت
یه خنده کوچولو کرد و فهمیدم که تیکه انداخته
با خنده گفتم
-خببب اون فرق داره اون دیگه واقعا کثیف بود
خندشو تموم کرد ولی لبخندش همچنان رو لبش بود. چند ثانیه به ماه خیره شد و یه نسیم خنک وزید. برگشت سمتم و گفت
پول همه چیز نیست. یه نصیحت از من به تو، هیچ وقت برده پول نباش
اینو گفت و یکم تو ذهنم چالش ایجاد شد
یعنی چی؟
تا میخواستم ازش بپرسم که چی میگی پاشد و گفت
به هرحال، برگرد بخواب و... هیچ وقت فکر فرار به سرت نزنه وگرنه اگه پیدات کنم پارت میکنم
-فک کردی من میخواستم فرار کنم؟ نه قربان من واقعا خوابم نمیبرد میخواستم قدم بزنم
همچین چیزی نگفتم. برگرد اتاقت و بخواب
بعد از رو کرم صندلی تابو خیلی یهویی عقب کشید و بعد محکم هلم داد.
خیلی شوک شدم و یه لحظه ترسیدم بعد با پاهام سعی کردم تابو نگه دارم برگشتم نگاش کردم دیدم داره ازم دور میشه.
قبلا هم دقت کردم خیلی سریع راه میره.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۸.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.