ادامه p5
(ویو صبح لینا)
از خواب بیدار شدم دیدم توی یه اتاق نانازیم ولی من عادت داشتم پیش مامانی بخوابم برای همین رفتم تا مامانی رو پیدا کنم تمام اتاق هارو گستم و بلاخره مامان رو دیدم البته توی بغل بابا بود تصمیم گرفتم تنهاشون بزارم و گوشی مامانی رو برداشتم و زنگ زدم خاله سولی که دو تا بوق که خورد جواب داد
♡ الووو.. ا. ت این موقع صبح چرا زنگ زدی تو چرا نیومدی خونه کجایی هااا
لینا: خاله جونم لطفا آرامشت رو حفظ کن منم لینا خونه بابامم و مامانمو توی بغل همدیگه دیدم ازشون گرفتم برات میفرستم خاله جون راستی میخواستم بگم که بیاین اینجا خونه مون
♡ چیییییی جیمینننننن بلند شوو بریم خونه جیهوپپپپ خاله جون مرسی که گفتی راستی عکسم برام بفرست باشههه
لینا: باسه خاله راستی یول هم بیار با خودت تا باهم بازی کنیم
♡ باشه عزیزممم میارم
لینا: پس تا بعددد بابای
♡ بابای گل خالهههه
بوقققق
از خواب بیدار شدم دیدم توی یه اتاق نانازیم ولی من عادت داشتم پیش مامانی بخوابم برای همین رفتم تا مامانی رو پیدا کنم تمام اتاق هارو گستم و بلاخره مامان رو دیدم البته توی بغل بابا بود تصمیم گرفتم تنهاشون بزارم و گوشی مامانی رو برداشتم و زنگ زدم خاله سولی که دو تا بوق که خورد جواب داد
♡ الووو.. ا. ت این موقع صبح چرا زنگ زدی تو چرا نیومدی خونه کجایی هااا
لینا: خاله جونم لطفا آرامشت رو حفظ کن منم لینا خونه بابامم و مامانمو توی بغل همدیگه دیدم ازشون گرفتم برات میفرستم خاله جون راستی میخواستم بگم که بیاین اینجا خونه مون
♡ چیییییی جیمینننننن بلند شوو بریم خونه جیهوپپپپ خاله جون مرسی که گفتی راستی عکسم برام بفرست باشههه
لینا: باسه خاله راستی یول هم بیار با خودت تا باهم بازی کنیم
♡ باشه عزیزممم میارم
لینا: پس تا بعددد بابای
♡ بابای گل خالهههه
بوقققق
۳.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.