چندپارتی بنگ چان p5
"صبح روز بعد"
با برخورد نور خورشید به صورتش، چشم هاش رو باز کرد، انتظار نداشت که کریستوفر کنارش باشه، با دیدن صورت بی رنگش لبخندی به لبش نشست، دستش رو برد تا موهاش رو نوازش کنه، اما با گذر دستش از اون هاله، لبخند غمگینی زد و لبش رو گاز گرفت تا از بغضش جلوگیری بکنه
&خیلی زیبایی.. شخصیتت مثل فرشته هاست، حاضرم بمیرم و زندگی رو به تو برگردونن، تو قطعا زندگی بهتری از من داشتی کریستوفر، تو از آدما دوری نمیکنی، تو دوست داشتن رو بلدی، تو محبت کردن رو بلدی، می تونم توی آغوشت ذوب بشم، ای کاش می تونستم لمست کنم و توی دست هات غرق بشم
با فکر اینکه پسر غرق خوابه به اشک هاش اجازه سقوط داد، سرش رو توی بالش فرو برده بود تا با صدای هق هق هاش بیدارش نکنه، اما غافل از این بود که پسر با چشم های غمگینش، در تلاش برای نوازش موهاشه،
_متاسفم... که باعث میشم اینجوری گریه کنی.. اگر زنده بودم... یا اگر برات مزاحمت ایجاد نمیکردم و باهات حرف نمیزدم، باعث اذیت شدنت نمیشدم.. متاسفم سوفی
با صدای لرزون پسر، احساس درد عمیقی درون سینه اش پیچید، سریع روی تخت نشست
&کریس من فقط... لطفا.. لطفا خودت رو سر زنش نکن، خواهش میکنم
_بابت همه چیز متاسفم... ببخشید که دوستت دارم... ببخشید که به خودم وابسته ات کردم.... منو ببخشش سوفی
با دیدن قطرات اشک روی گونه های مردش، پتوی روی تخت رو دور خودش حلقه کرد و با تمام قدرتش، کریستوفر رو به یک آغوش گرم دعوت کرد
&تو مقصر نیستی... خواهش میکنم عزیزم، لطفا اینقدر خودت رو ناراحت نکن
درحالی که اشک های خودش بی اختیار می ریختن سعی در آروم کردن پسر داشت، هر قطره اشکی که از چشمانش روی پیراهن دختر میچکید، مانند تیری درون قلبش فرو میرفت، تقصیر اون نبود که دیگه نفس نمیکشید، تقصیر اون نبود که دیگه جسمی نداشت، تقصیر اون نبود که دختر دیوانه وار عاشقش شده بود، حقش اینهمه سرزنش نبود، همینطور که در آغوش هم اشک میریختن، دختر متوجه گرمای کف دستش شد، نگاهی به محل قرار گرفتش کرد،دستش از زیر پتو بیرون آمده بود، گرمای پوست کریس زیر دستش رو احساس میکرد، با ناباوری و ذوق زمزمه کرد
با برخورد نور خورشید به صورتش، چشم هاش رو باز کرد، انتظار نداشت که کریستوفر کنارش باشه، با دیدن صورت بی رنگش لبخندی به لبش نشست، دستش رو برد تا موهاش رو نوازش کنه، اما با گذر دستش از اون هاله، لبخند غمگینی زد و لبش رو گاز گرفت تا از بغضش جلوگیری بکنه
&خیلی زیبایی.. شخصیتت مثل فرشته هاست، حاضرم بمیرم و زندگی رو به تو برگردونن، تو قطعا زندگی بهتری از من داشتی کریستوفر، تو از آدما دوری نمیکنی، تو دوست داشتن رو بلدی، تو محبت کردن رو بلدی، می تونم توی آغوشت ذوب بشم، ای کاش می تونستم لمست کنم و توی دست هات غرق بشم
با فکر اینکه پسر غرق خوابه به اشک هاش اجازه سقوط داد، سرش رو توی بالش فرو برده بود تا با صدای هق هق هاش بیدارش نکنه، اما غافل از این بود که پسر با چشم های غمگینش، در تلاش برای نوازش موهاشه،
_متاسفم... که باعث میشم اینجوری گریه کنی.. اگر زنده بودم... یا اگر برات مزاحمت ایجاد نمیکردم و باهات حرف نمیزدم، باعث اذیت شدنت نمیشدم.. متاسفم سوفی
با صدای لرزون پسر، احساس درد عمیقی درون سینه اش پیچید، سریع روی تخت نشست
&کریس من فقط... لطفا.. لطفا خودت رو سر زنش نکن، خواهش میکنم
_بابت همه چیز متاسفم... ببخشید که دوستت دارم... ببخشید که به خودم وابسته ات کردم.... منو ببخشش سوفی
با دیدن قطرات اشک روی گونه های مردش، پتوی روی تخت رو دور خودش حلقه کرد و با تمام قدرتش، کریستوفر رو به یک آغوش گرم دعوت کرد
&تو مقصر نیستی... خواهش میکنم عزیزم، لطفا اینقدر خودت رو ناراحت نکن
درحالی که اشک های خودش بی اختیار می ریختن سعی در آروم کردن پسر داشت، هر قطره اشکی که از چشمانش روی پیراهن دختر میچکید، مانند تیری درون قلبش فرو میرفت، تقصیر اون نبود که دیگه نفس نمیکشید، تقصیر اون نبود که دیگه جسمی نداشت، تقصیر اون نبود که دختر دیوانه وار عاشقش شده بود، حقش اینهمه سرزنش نبود، همینطور که در آغوش هم اشک میریختن، دختر متوجه گرمای کف دستش شد، نگاهی به محل قرار گرفتش کرد،دستش از زیر پتو بیرون آمده بود، گرمای پوست کریس زیر دستش رو احساس میکرد، با ناباوری و ذوق زمزمه کرد
۱۸.۹k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.