فرشته ی زیبایی های من (ادامه ی پارت اخر)
جونگکوک: اثن میدونی نزدیک بود بکشنت و من نزاشتم؟؟.. من بخاطر تو اینکارو کردم تا اسیب نبینی فرشته ی من....
کم کم به اخر دیوار رسیدیم و منو چسبوند به دیوار و منو بوسید ..
بعد ۲ مین ازم جدا شد و بهم لبخند زد
جونگکوک: دیگه نمیزارم ازم فرار کنی... :)
راستیتش خودمم خوشحال بودم که برگشته چون.. خودمم عاشقش بودم ...
بعد چند روز دوباره بهم برگشتیم و جونگکوک هم از اون دختر جدا شد و مادر پدرش بازم تهدیدش کرده بودن ولی جونگکوک سرشون داد زد که نمیزاره یه نقطه هم بهم دست بزنن وگرنه ارثشونو بالا میکشه و ابروشونو تو کل جهان میبره
مادر پدرشم که میدونستن پسرشون از خودشون قوی تره چیزی نگفتن و اجازه دادن
ماهم به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردیم ...
البته صاحب ۲ تا بچه ی نانازی هم شدیم یه پسر و یه دختر کوچولو اسم دختر کوچولومون یانگ هی و اسم پسر کوچولو ته یانگ
ما هنوز باهم ازدواج نکرده بودیم اما ...خب حداقلش این بود که همو دوست داشتیم و کسی مانعمون نبود
شب عروسی که من حاضر شدمو جونگکوکم همینطور داشتم ته یانگ و یانگ هی رو حاضر میکردم
یانگ هی :مامانی؟ بابایی کجاست؟؟
جونگکوک: اینجام خانوم خوشگله ..*بهشون لبخند ارومی زد و دوتاشون رفتن بغل کوک*
ته یانگ : بابایی چرا به اون میگی خوشگل به من نمیگیی؟؟
جونگکوک: معلوم تو پسره خوشتیپ خودمی اثن هردوتاتون قشنگ شدین خب؟؟
بچه ها زدن زیر خنده و منم لبخند کوچیکی زدم و به تالار عروسی رفتیم
۲ ساعت بعد*
خب خببب و ما اینجا شاهد یک خانوم و اقای زیبا هستیم که باهم رقص دونفره میرننن تشویق کنینن
صدای جیغ و داد میومد و منو جونگکوک باهم رفتیم وسط تالار و رمانتیک میرقصیدیم که رقصمون به پایان رسید و اروم همو بوسیدیم و یانگ هی و ته یانگ داشتن ذوقای بچه گونه ای میکردن که باعث خنده ی دوتامون شد
و اینجوری داستان ما به پایان رسید و هممون به خوبی باهم زندگی کردیم :)
پایان
سویتیاممممم اینم پارت اخرررر
فیک بعدی کی باشه؟؟ ^^
کم کم به اخر دیوار رسیدیم و منو چسبوند به دیوار و منو بوسید ..
بعد ۲ مین ازم جدا شد و بهم لبخند زد
جونگکوک: دیگه نمیزارم ازم فرار کنی... :)
راستیتش خودمم خوشحال بودم که برگشته چون.. خودمم عاشقش بودم ...
بعد چند روز دوباره بهم برگشتیم و جونگکوک هم از اون دختر جدا شد و مادر پدرش بازم تهدیدش کرده بودن ولی جونگکوک سرشون داد زد که نمیزاره یه نقطه هم بهم دست بزنن وگرنه ارثشونو بالا میکشه و ابروشونو تو کل جهان میبره
مادر پدرشم که میدونستن پسرشون از خودشون قوی تره چیزی نگفتن و اجازه دادن
ماهم به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردیم ...
البته صاحب ۲ تا بچه ی نانازی هم شدیم یه پسر و یه دختر کوچولو اسم دختر کوچولومون یانگ هی و اسم پسر کوچولو ته یانگ
ما هنوز باهم ازدواج نکرده بودیم اما ...خب حداقلش این بود که همو دوست داشتیم و کسی مانعمون نبود
شب عروسی که من حاضر شدمو جونگکوکم همینطور داشتم ته یانگ و یانگ هی رو حاضر میکردم
یانگ هی :مامانی؟ بابایی کجاست؟؟
جونگکوک: اینجام خانوم خوشگله ..*بهشون لبخند ارومی زد و دوتاشون رفتن بغل کوک*
ته یانگ : بابایی چرا به اون میگی خوشگل به من نمیگیی؟؟
جونگکوک: معلوم تو پسره خوشتیپ خودمی اثن هردوتاتون قشنگ شدین خب؟؟
بچه ها زدن زیر خنده و منم لبخند کوچیکی زدم و به تالار عروسی رفتیم
۲ ساعت بعد*
خب خببب و ما اینجا شاهد یک خانوم و اقای زیبا هستیم که باهم رقص دونفره میرننن تشویق کنینن
صدای جیغ و داد میومد و منو جونگکوک باهم رفتیم وسط تالار و رمانتیک میرقصیدیم که رقصمون به پایان رسید و اروم همو بوسیدیم و یانگ هی و ته یانگ داشتن ذوقای بچه گونه ای میکردن که باعث خنده ی دوتامون شد
و اینجوری داستان ما به پایان رسید و هممون به خوبی باهم زندگی کردیم :)
پایان
سویتیاممممم اینم پارت اخرررر
فیک بعدی کی باشه؟؟ ^^
۶.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.