به نام خدا
به نام خدا
داستان : ملاقات دوباره
ژانر : عاشقانه
پارت اول :
آیلین :« من نمیام .» مارگارت :« مگه دست خودته با زور میبرمت .» آیلین :« ماری خفه شو همین که باهات کره اومدم خیلی زیاده .» مارگارت نفسشو با حرص بیرون داد و گفت :«میبرمت اخر میبرمت .»
**************
مارگارت :« ههه با من در میوفتی چُسی هیچی نیستی .» عوضی من نخوام بیام مهمونی باید کیو ببینم . یه نیم تنه از جنس ساتن به رنگ ابی و یه دامن پف دار پوشیدم با مارگارت از خونه بیرون اومدیم و به سمت ماشینش رفتیم ، در ماشینو باز کرد و نشست یه چشم غره توپ واسش رفتم که اصلا به عنشم نبود اشغال ، در ماشینو باز کردم و نشستم ؛ مارگارت صورتشو به طرفم اورد و گفت :« کمربندتو بستی عشقم ؟» آیلین :« نه یه دیقه .....» تا خواستم ادامه حرفمو بزنم با سرعت 200 ، 300 روند من واقعا امشب زنده میمونم پیش این ؟
***********
مارگارت :« آیلین بجنب دختر چقدر تو کندی .» آیلین :« کند عمته با اون رفیقت و دوست پسرش عایش من نمی تونم به این مهمونی بیام .» مارگارت :« چرا خودتو لوس میکنی بیا دیگه .» داخل عمارت بزرگ خانواده کیم شدیم ، عمارت خیلی بزرگی بود ولی عمارت خودمون هم همین اندازست ، پالتوئه سفیدمو دراوردم و دست یه خدمتکار که کنار در وایساده بود دادم ، مارگارت بازومو چنگ زد به یه طرف از سالن دوید و گفت :« بیا بریم پیش هه وو .» با تعجب پرسیدم :« هه وو دیگه کدوم خریه ؟» مارگارت :« خره عممه ، میزبان امشبه دیگه .» بالاخره کنار یه دختر پسری وایساده ، پرید تو بغل دختره و گفت :« وای هه وو چقدر دلم برات تنگیده بود .» هه وو :« منم ماری جون دلم واست تنگ شده بود .» یه نگاهی به من انداخت و گفت :« وای تو آیلینی ، ناری خیلی تعرفت کرده بود .» بعد از کلی ابراز خوشبختی کنار وایساد و به پسر اشاره کرد و گفت :« ببخشید ایشون کیم جونمیون که بهش میگن سوهو دوست پسر بنده هستن .» سوهو یه تعظیم کوچولو کرد و گفت :« خوشبختم خانوما .» اِ این پسره چقدر اشنا میزنه بذار یکم بفکرم ، امممممممممم یادم نمیاد ، آیلین :« ببخشید سوهوشی شما خیلی اشنا هستید برام من شما رو جایی ندیدم .» مارگارت یه لگد محکمی به گام زد و گفت :« خاک تو سرت یعنی تو سوهو شی رو نمیشناسی .» با عصبانیت همینطور که پام رو ماساژ میداد گفتم :« نه از تو گور پدرم بشناسم .» سوهو و هه وو زدن زیر خنده که سوهو بین خندهاش گفت :« اشکال نداره ایلین خیلی بهش فکر نکن .»
****************
ماری اشغال ، کره خر ، کسافت ، بیشعور ، بی شخصیت ، بی معرفت ، انشالله بری زیر کامیون 40 چرخه ، انشالله خودم بیام سنگ قبرتو بشورم ، انشالله خودم تو خرمات سم بریزم بدم مردم بخورن روز تشیع جنازت ، انشالله سقط بشی .اروم باش اروم اروم ، ماری اشغال چرا منو تنها گذاشتی رفتی وسط با اون پسره می رقصی خودم میدونم باهات چیکار کنم ، با حس کسی که داره بهم نگاه میکنه سرمو برگردوندم که واسه یه لحظه واسه یه لحظه چشام تو چشاش قفل شد و انگار زمان ایستاد تا من سیر نگاه کردنش بشم چقدر دلم واسش تنگ شده بود واسه صداش سرد بودناش اما در عین حال مهربون واسه اذیت کردنش مغرور بودناش 2 ساله که ندیدمش مگه اون چین نبود پس کره چیکار میکرد ؟ همینطور که بهم نگاه میکرد از سر جاش بلند شد و به طرفم اومد درست روبه رو وایساد و گفت :« سلام آیلین .» مثل همیشه سرد و اروم اما من می دونم اون یه قلب خیلی بزرگ داره ، تو چشاش زل زدمو گفتم :« سلام ، یی فان .» یه لبخند ملیح زدو گفت :« باهام میرقصی ؟» دستشو گرفتم و گفتم :« حتما .» به طرف پیست رقص رفتیم ،دستشو روی کمرم گذاشت و منو به طرف خودش کشوند و گفت :«دلم برات تنگ شده بود دیوونه ، چرا یه بارم نیومدی پیشم میدونی چقدر سختی کشیدم میدونی نزدیک بود دوریت منو به کشتن بده .»
FLASH BACK :
کریس :«
کامنت پلیز ، اگه کامنتا زیاد باشه پارت دومشو میذارم که +18 هست لطفا نظر بدید
داستان : ملاقات دوباره
ژانر : عاشقانه
پارت اول :
آیلین :« من نمیام .» مارگارت :« مگه دست خودته با زور میبرمت .» آیلین :« ماری خفه شو همین که باهات کره اومدم خیلی زیاده .» مارگارت نفسشو با حرص بیرون داد و گفت :«میبرمت اخر میبرمت .»
**************
مارگارت :« ههه با من در میوفتی چُسی هیچی نیستی .» عوضی من نخوام بیام مهمونی باید کیو ببینم . یه نیم تنه از جنس ساتن به رنگ ابی و یه دامن پف دار پوشیدم با مارگارت از خونه بیرون اومدیم و به سمت ماشینش رفتیم ، در ماشینو باز کرد و نشست یه چشم غره توپ واسش رفتم که اصلا به عنشم نبود اشغال ، در ماشینو باز کردم و نشستم ؛ مارگارت صورتشو به طرفم اورد و گفت :« کمربندتو بستی عشقم ؟» آیلین :« نه یه دیقه .....» تا خواستم ادامه حرفمو بزنم با سرعت 200 ، 300 روند من واقعا امشب زنده میمونم پیش این ؟
***********
مارگارت :« آیلین بجنب دختر چقدر تو کندی .» آیلین :« کند عمته با اون رفیقت و دوست پسرش عایش من نمی تونم به این مهمونی بیام .» مارگارت :« چرا خودتو لوس میکنی بیا دیگه .» داخل عمارت بزرگ خانواده کیم شدیم ، عمارت خیلی بزرگی بود ولی عمارت خودمون هم همین اندازست ، پالتوئه سفیدمو دراوردم و دست یه خدمتکار که کنار در وایساده بود دادم ، مارگارت بازومو چنگ زد به یه طرف از سالن دوید و گفت :« بیا بریم پیش هه وو .» با تعجب پرسیدم :« هه وو دیگه کدوم خریه ؟» مارگارت :« خره عممه ، میزبان امشبه دیگه .» بالاخره کنار یه دختر پسری وایساده ، پرید تو بغل دختره و گفت :« وای هه وو چقدر دلم برات تنگیده بود .» هه وو :« منم ماری جون دلم واست تنگ شده بود .» یه نگاهی به من انداخت و گفت :« وای تو آیلینی ، ناری خیلی تعرفت کرده بود .» بعد از کلی ابراز خوشبختی کنار وایساد و به پسر اشاره کرد و گفت :« ببخشید ایشون کیم جونمیون که بهش میگن سوهو دوست پسر بنده هستن .» سوهو یه تعظیم کوچولو کرد و گفت :« خوشبختم خانوما .» اِ این پسره چقدر اشنا میزنه بذار یکم بفکرم ، امممممممممم یادم نمیاد ، آیلین :« ببخشید سوهوشی شما خیلی اشنا هستید برام من شما رو جایی ندیدم .» مارگارت یه لگد محکمی به گام زد و گفت :« خاک تو سرت یعنی تو سوهو شی رو نمیشناسی .» با عصبانیت همینطور که پام رو ماساژ میداد گفتم :« نه از تو گور پدرم بشناسم .» سوهو و هه وو زدن زیر خنده که سوهو بین خندهاش گفت :« اشکال نداره ایلین خیلی بهش فکر نکن .»
****************
ماری اشغال ، کره خر ، کسافت ، بیشعور ، بی شخصیت ، بی معرفت ، انشالله بری زیر کامیون 40 چرخه ، انشالله خودم بیام سنگ قبرتو بشورم ، انشالله خودم تو خرمات سم بریزم بدم مردم بخورن روز تشیع جنازت ، انشالله سقط بشی .اروم باش اروم اروم ، ماری اشغال چرا منو تنها گذاشتی رفتی وسط با اون پسره می رقصی خودم میدونم باهات چیکار کنم ، با حس کسی که داره بهم نگاه میکنه سرمو برگردوندم که واسه یه لحظه واسه یه لحظه چشام تو چشاش قفل شد و انگار زمان ایستاد تا من سیر نگاه کردنش بشم چقدر دلم واسش تنگ شده بود واسه صداش سرد بودناش اما در عین حال مهربون واسه اذیت کردنش مغرور بودناش 2 ساله که ندیدمش مگه اون چین نبود پس کره چیکار میکرد ؟ همینطور که بهم نگاه میکرد از سر جاش بلند شد و به طرفم اومد درست روبه رو وایساد و گفت :« سلام آیلین .» مثل همیشه سرد و اروم اما من می دونم اون یه قلب خیلی بزرگ داره ، تو چشاش زل زدمو گفتم :« سلام ، یی فان .» یه لبخند ملیح زدو گفت :« باهام میرقصی ؟» دستشو گرفتم و گفتم :« حتما .» به طرف پیست رقص رفتیم ،دستشو روی کمرم گذاشت و منو به طرف خودش کشوند و گفت :«دلم برات تنگ شده بود دیوونه ، چرا یه بارم نیومدی پیشم میدونی چقدر سختی کشیدم میدونی نزدیک بود دوریت منو به کشتن بده .»
FLASH BACK :
کریس :«
کامنت پلیز ، اگه کامنتا زیاد باشه پارت دومشو میذارم که +18 هست لطفا نظر بدید
۲۱.۷k
۲۷ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.