پارت 14 زخم عشق
_خب همون ببری خان صدام کن وروجک.
+تهیونگ... میگما یه چیزی اینجا غیر عادی نیست؟
_نه چه چیزی؟
+هیچ صدایی غیر از صدای من و تو نمیاد و این منو میترسونه.
_نترس من اینجا پیشتم.
+اگه من رفتم به گذشته و تو توی آینده موندی، چیکار میکنی؟
_در آینده میمیره تا در گذشته زنده بشم.
+سیس ماس.
_غذاتو بخور سرد شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+اگه اون روز به گذشته برنمیگشتیم، ممکن بود هیچوقت همو نبینیما... وای حتی تصورش هم دردناکه تهیونگ... تهیونگ؟ چرا جوابمو نمیدی؟ قهر کردی؟ خیلی بدی چرا باهام قهر میکنی وقتی کاری نکردم؟ چرا اون زیر در آرامش کامل خوابیدی و من این بالا دارم زجر میکشم؟ چرا منو هم با خودت نبردی ها؟ چرا اینجوری کردی با من؟
/دخترم نصفه شبه. نمیخوای از این قبرستون ترسناک بری بیرون؟ ماشین منتظرتونه!
+من تهیونگمو تنها نمیزارم. به هرکسی که بیرونه بگید من پیش ببری خانم میمونم و در برابر سرما ازش محافظت میکنم...
ا.ت با صورتی عرق کرده و رنگ پریده از خواب پرید و به تهیونگ غرق در خوابش نگاه کرد. لحظه ای تصور کرد که دیگه نداشته باشتش... همین تصور مسخره باعث شد ا.ت تا صبح بیدار بمونه و تهیونگ رو زیر نظر بگیره که آسیبی بهش نرسه. مغزش دیگه واقعا نمیکشید اما چون نگران تنها عشقش بود، اینو به جون خرید و تا صبح بالاسر تهیونگ موند. وقتی تهیونگ از خواب بیدار شد به عشقش صبح بخیری گفت، متوجه ی سیاهی پایین چشماش شد.
_بیب... دیشب کم خوابیدی؟
+درواقع دیشب اصلا نخوابیدم.
_چی؟ چرا؟
+چون میخواستم مواظب تو باشم. راستش خواب خوبی ندیدم بخاطر همین بیدار موندم تا از خطرات احتمالی برای تو، جلو گیری کنم.
_قربونت برم من چرا انقدر میترسی؟ بخدا هیچ اتفاقی نمیوفته.
+ممکنه بیوفته
_حالا میخوای بخوابی؟
+با اینکه گیجم ولی نه نمیخوام.
_بیخود کردی حداقل یه چرت نیم ساعتی برن.
+میشه توهم اینجا پیشم باشی؟ نری بیرون؟
_باشه فقط بخواب. خیالت راحت باشه من جایی نمیرم.
+قول میدی؟ بخدا اگه بیدار بشم و ببینم نیستی، بچه سازتو نابود میکنم. گفته باشم.
_اوکی اوکی خانومی بخواب... من مث عزرائیل بالا سرتم.
+*خنده*باشه...
بعدش ا.ت آروم آروم چشماش گرم شد و کم کم داشت خوابش میبرد که ادامه ی اون خوابو دید...
فلش بک به خواب
+تهیونگمو ازم گرفتین بستون نبود؟ چرا انقدر منو زجر میدین؟ ماشینو بفرست بره و دیگه سمت من نیا وگرنه خونت دست خودته مرتیکه!
/ب... باشه خانوم
+تهیونگ... صدامو میشنوی؟ منو میبینی یا این خاک های اضافه ی روت بهت اجازه نمیده؟ میخوای خاک های اضافه رو ببرم اون ور تا منو واضح تر ببینی؟
همون لحظه که ا.ت دستش به خاک های روی قبر رسیده بود، کسی دستشو گرفت و تا خواست برگرده و ببینه اون کیه از خواب پرید. دوباره صورتش عرق کرده بود. نگاهی انداخت و تهیونگ رو دور خودش ندید! مثل برق گرفته ها از روی تخت پایین اومد و به سمت بیرون دوید. توی هال نبود! توی حیاط هم نبود... رفت توی پارکینگ و متوجه ی نبودن ماشین شد...
+تهیونگ... میگما یه چیزی اینجا غیر عادی نیست؟
_نه چه چیزی؟
+هیچ صدایی غیر از صدای من و تو نمیاد و این منو میترسونه.
_نترس من اینجا پیشتم.
+اگه من رفتم به گذشته و تو توی آینده موندی، چیکار میکنی؟
_در آینده میمیره تا در گذشته زنده بشم.
+سیس ماس.
_غذاتو بخور سرد شد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+اگه اون روز به گذشته برنمیگشتیم، ممکن بود هیچوقت همو نبینیما... وای حتی تصورش هم دردناکه تهیونگ... تهیونگ؟ چرا جوابمو نمیدی؟ قهر کردی؟ خیلی بدی چرا باهام قهر میکنی وقتی کاری نکردم؟ چرا اون زیر در آرامش کامل خوابیدی و من این بالا دارم زجر میکشم؟ چرا منو هم با خودت نبردی ها؟ چرا اینجوری کردی با من؟
/دخترم نصفه شبه. نمیخوای از این قبرستون ترسناک بری بیرون؟ ماشین منتظرتونه!
+من تهیونگمو تنها نمیزارم. به هرکسی که بیرونه بگید من پیش ببری خانم میمونم و در برابر سرما ازش محافظت میکنم...
ا.ت با صورتی عرق کرده و رنگ پریده از خواب پرید و به تهیونگ غرق در خوابش نگاه کرد. لحظه ای تصور کرد که دیگه نداشته باشتش... همین تصور مسخره باعث شد ا.ت تا صبح بیدار بمونه و تهیونگ رو زیر نظر بگیره که آسیبی بهش نرسه. مغزش دیگه واقعا نمیکشید اما چون نگران تنها عشقش بود، اینو به جون خرید و تا صبح بالاسر تهیونگ موند. وقتی تهیونگ از خواب بیدار شد به عشقش صبح بخیری گفت، متوجه ی سیاهی پایین چشماش شد.
_بیب... دیشب کم خوابیدی؟
+درواقع دیشب اصلا نخوابیدم.
_چی؟ چرا؟
+چون میخواستم مواظب تو باشم. راستش خواب خوبی ندیدم بخاطر همین بیدار موندم تا از خطرات احتمالی برای تو، جلو گیری کنم.
_قربونت برم من چرا انقدر میترسی؟ بخدا هیچ اتفاقی نمیوفته.
+ممکنه بیوفته
_حالا میخوای بخوابی؟
+با اینکه گیجم ولی نه نمیخوام.
_بیخود کردی حداقل یه چرت نیم ساعتی برن.
+میشه توهم اینجا پیشم باشی؟ نری بیرون؟
_باشه فقط بخواب. خیالت راحت باشه من جایی نمیرم.
+قول میدی؟ بخدا اگه بیدار بشم و ببینم نیستی، بچه سازتو نابود میکنم. گفته باشم.
_اوکی اوکی خانومی بخواب... من مث عزرائیل بالا سرتم.
+*خنده*باشه...
بعدش ا.ت آروم آروم چشماش گرم شد و کم کم داشت خوابش میبرد که ادامه ی اون خوابو دید...
فلش بک به خواب
+تهیونگمو ازم گرفتین بستون نبود؟ چرا انقدر منو زجر میدین؟ ماشینو بفرست بره و دیگه سمت من نیا وگرنه خونت دست خودته مرتیکه!
/ب... باشه خانوم
+تهیونگ... صدامو میشنوی؟ منو میبینی یا این خاک های اضافه ی روت بهت اجازه نمیده؟ میخوای خاک های اضافه رو ببرم اون ور تا منو واضح تر ببینی؟
همون لحظه که ا.ت دستش به خاک های روی قبر رسیده بود، کسی دستشو گرفت و تا خواست برگرده و ببینه اون کیه از خواب پرید. دوباره صورتش عرق کرده بود. نگاهی انداخت و تهیونگ رو دور خودش ندید! مثل برق گرفته ها از روی تخت پایین اومد و به سمت بیرون دوید. توی هال نبود! توی حیاط هم نبود... رفت توی پارکینگ و متوجه ی نبودن ماشین شد...
۷.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.