I wanna be a dad🧸💙 p²⁹
هانول « اممم فک نمیکنی یکم زوده؟!
نامجون « چی زوده؟! دختر خشگلم باید راه رفتن رو یاد بگیره...حالا هم با باباییش میاد بریم تاب بازی و سرسره...
هانول « از اینکه میدیدم نامجون انقدر تونسته رابطه خوبی با رائون برقرار کنه و رائون میتونه وجود پدر رو از این به بعد توی زندگیش داشته باشه....از افکارم ناخود اگاه لبخندی روی لبم اومد که دیدم نامجون رائون رو بغل کرده و با استرس داره میاد سمتم...
نامجون « هانو..هانول بدو..باید بریم بیمارستان....
هانول « چی..چیشده....
نامجون « رائون.....خون دماغ شدهههه
هانول « هوففف....ترسیدما...اخه این بیمارستان میخواد؟! این یه چیز طبیعیه برا رائون....اون معمولا خون دماغ میشه.....بدش به من....
نامجون « هانول رائون رو برد توی سرویس بهداشتی زنونه و منم روی نیمکت منتظرشون بودم....یعنی میتونم پدر خوبی براش باشم؟ من همین الانشم یکسال پیشش نبودم....نذاشتم دخترم ۱ سال طعم پدر داشتن رو بچشه....اگه این اتفاقا پیش نمیومد و نمیتونستم رائون رو پیدا کنم.....
با اومدن هانول ریشه افکارم پاره شد....
هانول « خب بریم....؟
نامجون « بنظرم بریم و یه شام خوشمزه خانوادگی داشته باشیم...اوم!
{۱هفته بعد}
راوی « توی این یکهفته هانول و نامجون و رائون جوری باهم کنار اومده بودند که انگار از اول یه خانواده بودن و هیچ چیزی اونارو تاحالا جدا نکرده بود....
امروز تولد ۲ سالگی رائون بود برای همین تصمیم داشتند برن شهربازی ولی....همیشه یکی وجود داره که بخواد شادی هارو به غم تبدیل کنه....
هابی « دیگه فرصت بسه....وقتشه!
نامجون « چی زوده؟! دختر خشگلم باید راه رفتن رو یاد بگیره...حالا هم با باباییش میاد بریم تاب بازی و سرسره...
هانول « از اینکه میدیدم نامجون انقدر تونسته رابطه خوبی با رائون برقرار کنه و رائون میتونه وجود پدر رو از این به بعد توی زندگیش داشته باشه....از افکارم ناخود اگاه لبخندی روی لبم اومد که دیدم نامجون رائون رو بغل کرده و با استرس داره میاد سمتم...
نامجون « هانو..هانول بدو..باید بریم بیمارستان....
هانول « چی..چیشده....
نامجون « رائون.....خون دماغ شدهههه
هانول « هوففف....ترسیدما...اخه این بیمارستان میخواد؟! این یه چیز طبیعیه برا رائون....اون معمولا خون دماغ میشه.....بدش به من....
نامجون « هانول رائون رو برد توی سرویس بهداشتی زنونه و منم روی نیمکت منتظرشون بودم....یعنی میتونم پدر خوبی براش باشم؟ من همین الانشم یکسال پیشش نبودم....نذاشتم دخترم ۱ سال طعم پدر داشتن رو بچشه....اگه این اتفاقا پیش نمیومد و نمیتونستم رائون رو پیدا کنم.....
با اومدن هانول ریشه افکارم پاره شد....
هانول « خب بریم....؟
نامجون « بنظرم بریم و یه شام خوشمزه خانوادگی داشته باشیم...اوم!
{۱هفته بعد}
راوی « توی این یکهفته هانول و نامجون و رائون جوری باهم کنار اومده بودند که انگار از اول یه خانواده بودن و هیچ چیزی اونارو تاحالا جدا نکرده بود....
امروز تولد ۲ سالگی رائون بود برای همین تصمیم داشتند برن شهربازی ولی....همیشه یکی وجود داره که بخواد شادی هارو به غم تبدیل کنه....
هابی « دیگه فرصت بسه....وقتشه!
۴۳.۲k
۰۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.