باران خونP17

پرش به بیمارستان

ویو نامجون
ا/ت حالش زیادی خوب نبود یکی داستان دیشب یکی هم احوال الان برادرش ولی انگاری یونا زیادی استرس نداشت سریع به سمت در بخش I.C.U رسیدیم که پرستار جلومون وایستاد
پرستار: نمیشه برید داخل
نامجون: همسر و خواهرشون حال خوبی ندارن بزارید برن
پرستار: فقط 10 دقیقه
ا/ت: خیلی ممنونم ازتون خانم

رفتیم داخل که در گوش ا/ت گفتم
نامجون: دیشب رو لو نده باشه؟
ولی بدون اینکه حرفی بزنه رفت سمت اتاق درو که باز کرد....

ویو ا/ت: با استرس وارد اتاق شدن که اسپری برف شادی تو صورتم خالی شد
سهون- دوئین-یونا-هانا-چانگ ووک: تولدت مبارک

شوکه شده بودم از من شوکه تر نامجون بود که بابام اومد سمتم بغلم کرد و روبه هانا اشاره مرد
دوئین: دوست قدیمیت رو دیدی ؟
سریع پریدم بغل هانا و شروع به گریه کردن کردم و همه با تعجب بهم نگاه میکردن که تو دوتا خرچنگی از سهون گرفتن
سهون: ایییی کخ داری؟
ا/ت: نه تو داری این دیگه چه کاریه قلبم و تو دهنم جا گذاشتم
سهون : خب قورتش بده راستی یونا بهشون گفتی؟
یونا: نه وقت نشد
سهون: منو یونا تا هفته دیگه ازدواج میکنیم و عروسی تو امریکاست
ا/ت: تبریک
دوئین: خوش برخورد باش دختر
ا/ت: تبریک میگم یونا اروزو میکنم به پای هم پیر بشین
یونا : ممنون
ویو سهون...