جدال بین عشق و نفرت پارت ۹
ا/ت : نشونت میدم که باکی طرفی....
ناشناس: ببینیمو تعریف کنیم.....
سریع از صفحه ی چتش خارج شدمو سیمکارت رو از لبتاپ بیرون آوردمو هردو رو قایم کردم...وَ شروع کردم عصبانیتمو خالی کردن.....
ا/ت : پسره ی عنتر فک کردی کیی....فک کردی با یه ماموریت الان شدی کارفرمای من....حیف که الان نیستی وگرنه به هفت روش سامورایی به لقاءالله پیوندت میدادم جوری که حتی اگه ازرائیلم خواست برت گردونه نتونه......
میخواستم چند تا چیزه دیگه بارش کنم که....
در اتاق زده شد سریع خودمو جمو جور کردمو گفتم.....
ا/ت : بفرمایید....
بعد از گفتن این حرف آجوما وارد شد و گفت.....
آجوما : مگه نگفتم تا آقا بیاد سفره رو بچین.....
(با صدای بلند)
سریع داخل جلد مظلومم فرو رفتمو گفتم....
ا/ت : م...معذرت میخوام زمان از دستم در رفت......
آجوما : اون موقع که به آقا گزارش حواس پرتیاتو دادم میفهمی.....
ا/ت تو ذهنش : لعنت بهت اگه اینجور بشه کل نقشه میره رو هوا
بر خلاف میل باطنیم سریع بلند شدمو به پاش افتادم گفتم....
ا/ت : چ...چی نه خواهش میکنم همین یه بار منو ببخشید....
آجوما : هِه ( پوزخند ) فعلا پاشو برو سر کارت.....این دفعه رو میبخشم اما دفعه ی دیگه مراقب حرفات باش......
سریع بلند شدمو تعظیم کردم...گفتم......
ا/ت :ممنونم.....
تعظیم دیگه ای کردمو سریع از اتاق بیرون رفتم تا سفره رو بچینم......
*بعد از ۱۰ دقیقه*
بعد از این همه منتظر موندن بالاخره عالیجناب تشریفشونو آوردن.....به سمت آشپز خونه اومد که با دیدنش تعظیمی کردم که بدون هیچ توجهی گفت.....
شوگا : هوممم فک نمیکردم به غیر از بلبل زبونی کار دیگه ای هم بلد باشی....
لبخند خیلی حرصی زدمو هیچی نگفتم......
شوگا: امیدوارم مزشم مثل ظاهرش خوب باشه.....
بعدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفت تا لباساشو عوض کنه......
همینجور که داشتم به مسیر راه رفتنش نگاه میکردم گفتم.....
ا/ت : که مزشم خوب باشه نه....یک مزه ای بهت نشون بدم که هزارتا مزه از بغلش بزنه بیرون......(حرصی گفت)
بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدم سریع به سمت شیشه ی فلفلا رفتم و تا جایی که میشد داخل غذاها و نوشیدنیش ریختم طوری که نصف شیشه خالی شده بود......لبخند شیطانیی زدمو زیر لب گفتم.....
ا/ت : حالا ببینم با این میخوای چیکار کنی......
شیشه ی فلفل رو گذاشتم سرجاش که دیدم داره از پله ها میاد پایین...
از زبان شوگا :
بعد از عوض کردن لباسام از پله ها پایین اومدمو به سمت آشپزخونه حرکت کردم.....وقتی به قیافش نگاه کردم دیدم داره با یه لبخند شیطانی نگام میکنه بهش گفتم.....
شوگا : چرا داری اینجوری نگاه میکنی.....
سریع خودشو جمع و جور کردو گفت
ا/ت : چه جوری......
شوگا : هیچی.....
پشت میز نشستمو بهش گفتم.......
ناشناس: ببینیمو تعریف کنیم.....
سریع از صفحه ی چتش خارج شدمو سیمکارت رو از لبتاپ بیرون آوردمو هردو رو قایم کردم...وَ شروع کردم عصبانیتمو خالی کردن.....
ا/ت : پسره ی عنتر فک کردی کیی....فک کردی با یه ماموریت الان شدی کارفرمای من....حیف که الان نیستی وگرنه به هفت روش سامورایی به لقاءالله پیوندت میدادم جوری که حتی اگه ازرائیلم خواست برت گردونه نتونه......
میخواستم چند تا چیزه دیگه بارش کنم که....
در اتاق زده شد سریع خودمو جمو جور کردمو گفتم.....
ا/ت : بفرمایید....
بعد از گفتن این حرف آجوما وارد شد و گفت.....
آجوما : مگه نگفتم تا آقا بیاد سفره رو بچین.....
(با صدای بلند)
سریع داخل جلد مظلومم فرو رفتمو گفتم....
ا/ت : م...معذرت میخوام زمان از دستم در رفت......
آجوما : اون موقع که به آقا گزارش حواس پرتیاتو دادم میفهمی.....
ا/ت تو ذهنش : لعنت بهت اگه اینجور بشه کل نقشه میره رو هوا
بر خلاف میل باطنیم سریع بلند شدمو به پاش افتادم گفتم....
ا/ت : چ...چی نه خواهش میکنم همین یه بار منو ببخشید....
آجوما : هِه ( پوزخند ) فعلا پاشو برو سر کارت.....این دفعه رو میبخشم اما دفعه ی دیگه مراقب حرفات باش......
سریع بلند شدمو تعظیم کردم...گفتم......
ا/ت :ممنونم.....
تعظیم دیگه ای کردمو سریع از اتاق بیرون رفتم تا سفره رو بچینم......
*بعد از ۱۰ دقیقه*
بعد از این همه منتظر موندن بالاخره عالیجناب تشریفشونو آوردن.....به سمت آشپز خونه اومد که با دیدنش تعظیمی کردم که بدون هیچ توجهی گفت.....
شوگا : هوممم فک نمیکردم به غیر از بلبل زبونی کار دیگه ای هم بلد باشی....
لبخند خیلی حرصی زدمو هیچی نگفتم......
شوگا: امیدوارم مزشم مثل ظاهرش خوب باشه.....
بعدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفت تا لباساشو عوض کنه......
همینجور که داشتم به مسیر راه رفتنش نگاه میکردم گفتم.....
ا/ت : که مزشم خوب باشه نه....یک مزه ای بهت نشون بدم که هزارتا مزه از بغلش بزنه بیرون......(حرصی گفت)
بعد از اینکه از رفتنش مطمئن شدم سریع به سمت شیشه ی فلفلا رفتم و تا جایی که میشد داخل غذاها و نوشیدنیش ریختم طوری که نصف شیشه خالی شده بود......لبخند شیطانیی زدمو زیر لب گفتم.....
ا/ت : حالا ببینم با این میخوای چیکار کنی......
شیشه ی فلفل رو گذاشتم سرجاش که دیدم داره از پله ها میاد پایین...
از زبان شوگا :
بعد از عوض کردن لباسام از پله ها پایین اومدمو به سمت آشپزخونه حرکت کردم.....وقتی به قیافش نگاه کردم دیدم داره با یه لبخند شیطانی نگام میکنه بهش گفتم.....
شوگا : چرا داری اینجوری نگاه میکنی.....
سریع خودشو جمع و جور کردو گفت
ا/ت : چه جوری......
شوگا : هیچی.....
پشت میز نشستمو بهش گفتم.......
۶۲.۰k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.