تک پارتی
my king
By:baby rose
+مادر!! گفتی امشب جایی میری؟!
-اره... واس آدم حسابی هاس نه واس ت!
+ولی گفتی اگ کارارو تموم کنم میتونم بیام*
-توو .. حق.. نداری..
+ولی منن!
+نمیخام وزیرا بفهمن چه دختر بیریخت و بیعرضه ای دارم! همین ک گفتم...
سرگیجه ک وادارم میکردم به عمد خودم رو از پله هام بندازم... با همون دردی ک نامادریم همیشه مثل تیر بهم با حرفای دروغش بهم میزد به اتاقم رفتم!..
که نمیشه گفت اتاق! مثل سیندرلای قصه ها یه دختری ک روز به روز با حرفا و حدیثای پشت سرش قوی تر میشد...
ولی حتی فکرشو هم نمیکنم که مثل داستانش بشم ملکه این سرزمین! *
حتی شاهزاده رو از فاصله دور هم ندیدم... دخترهای جوونی مثل خودم براش بال بال میزنن تا یه نگاه کوتاه بهشون بکنه! ولی من حتی بیشتر وقتا اجازه خروج از اتاقم هم رو ندارم!... واقن ناعادلانس..
کارم شده کاشتن سبزی و میوه برای سیر کردن شکم نامادریم، تا شاید بتونم خودم هم از غذاها سهیم بشم، کاش مادرم زنده بود و میدید دخترش داره تلاشش رو میکنه ک زنده بمونه!! زندگی نه! ولی تا الان م زندم کار خیلی سختی کردم...
دقیقا مثل سفید برفی ساکت و مثل اورورا خانوم! بایدم اینجوری رفتار کنم.
نمیتونم مثل آنا دنیامو بشناسم و خوب و شاد زندگی کنم...
یا نمیتونم نیمه گمشدم رو وقتی دارم توت میچینم پیدا کنم!
یا ی جادوگر ندارم ک برام کالسکه و لباس مجلسی درست کنه...
+کلارااااا؟؟؟!
-بله مادر؟
+عصر یادت نره نون هارو تحویل بگیری.
-چش.. مم یادم میمونه.
+کتم رو بیار دارم میرم...
نامادریم همیشه کمد لباسش بوی شکوفه دره های مکزیک رو میده!
کاش خودشم مث اونا نه چهرش! ذاتش خوب بود*...
اون شب رعد و برق عجیبی میزد ک من واس اولین بار ترسیدم
ولی تنهایی بدون غر زدن و دعوا کردن کسی کتاب خوندن خیلی آرامش داشت
گذشت... ولی یه خاب پر استرس...
حتی نفهمیدم نامادریم کی به خونه رسید...
از بی حوصلگی زیاد داشتم کلافه میشدم نزدیکای ساعت هفت عصر بود و کسیم خونه نبود، چه خوب میشه برم ساحل و اونجا طبیعت رو نقاشی کنم!
با یولی( اسبم) خاستم برم... چن وقت هم بود ک بهش درست حسابی سر نزده بودم دلم واسش تنگ شده بود.
در طویله رو با هزار بدبختی باز کردم... خیلی تاریک بود شمع رو روشن کردم و دنبالش گشتم...
+یااا یولی! اینجایی؟! دلم واست تنگ شده بود پسر! میخام ببرمت ساحل...
از اونجا هم میتونی دریا و کاخ شاهنشاه رو ببینی!
یولی رو حاضر کردم و اوردمش بیرون، سوار شدمو و با کلی ذوق و کیفی که پر از لوازم نقاشیم و بوم بود زدم تو دل کوچه های شهر...
ساحل واقن جزو اون هارمونی های بود که نمیتونستم ازش دل بکنم...
موجا که با عجله همدیگه رو هل میدادن و کنار میزدن...
+توعم میبینیشون یولی؟!
-......
خب دیگه بریم سراغ نقاشی
یولی همونجا کنار بوم لم داد روی شن های خیس ، خیلی تنبله!
شروع کردم به کشیدن زمینه نقاشیم که جز آبی آسمون چیز دیگه نبود
بعد با رنگ تیره تری موج ها رو کشیدم...
الان یکم نقاشیم ظریف کاری میخاد
زیر لبم یه آهنگی رو شروع کردم به خوندن! این آهنگو مادرم هر وقت طب داشتم یا سرما میخوردم و حالم بد میشد برام میخوند، چی بهش میگن؟! اره! ساز اصلی این اهنگ ویولون بود. برای همین وقتی میخونی هم آدم های کنارت که میشنون و هم خودت به آرامش خاصی میرسی! *
-خانم؟!
+آه... بله؟؟!
صدای خوبی دارید!
...........
لایک و کامنت فراموش نشه...
قرار بود تک پارتی باشه ولی چون زیاد بود ارسال نشد پس یه پارت دیگه هم میذارم که ادامه ی همینه
By:baby rose
+مادر!! گفتی امشب جایی میری؟!
-اره... واس آدم حسابی هاس نه واس ت!
+ولی گفتی اگ کارارو تموم کنم میتونم بیام*
-توو .. حق.. نداری..
+ولی منن!
+نمیخام وزیرا بفهمن چه دختر بیریخت و بیعرضه ای دارم! همین ک گفتم...
سرگیجه ک وادارم میکردم به عمد خودم رو از پله هام بندازم... با همون دردی ک نامادریم همیشه مثل تیر بهم با حرفای دروغش بهم میزد به اتاقم رفتم!..
که نمیشه گفت اتاق! مثل سیندرلای قصه ها یه دختری ک روز به روز با حرفا و حدیثای پشت سرش قوی تر میشد...
ولی حتی فکرشو هم نمیکنم که مثل داستانش بشم ملکه این سرزمین! *
حتی شاهزاده رو از فاصله دور هم ندیدم... دخترهای جوونی مثل خودم براش بال بال میزنن تا یه نگاه کوتاه بهشون بکنه! ولی من حتی بیشتر وقتا اجازه خروج از اتاقم هم رو ندارم!... واقن ناعادلانس..
کارم شده کاشتن سبزی و میوه برای سیر کردن شکم نامادریم، تا شاید بتونم خودم هم از غذاها سهیم بشم، کاش مادرم زنده بود و میدید دخترش داره تلاشش رو میکنه ک زنده بمونه!! زندگی نه! ولی تا الان م زندم کار خیلی سختی کردم...
دقیقا مثل سفید برفی ساکت و مثل اورورا خانوم! بایدم اینجوری رفتار کنم.
نمیتونم مثل آنا دنیامو بشناسم و خوب و شاد زندگی کنم...
یا نمیتونم نیمه گمشدم رو وقتی دارم توت میچینم پیدا کنم!
یا ی جادوگر ندارم ک برام کالسکه و لباس مجلسی درست کنه...
+کلارااااا؟؟؟!
-بله مادر؟
+عصر یادت نره نون هارو تحویل بگیری.
-چش.. مم یادم میمونه.
+کتم رو بیار دارم میرم...
نامادریم همیشه کمد لباسش بوی شکوفه دره های مکزیک رو میده!
کاش خودشم مث اونا نه چهرش! ذاتش خوب بود*...
اون شب رعد و برق عجیبی میزد ک من واس اولین بار ترسیدم
ولی تنهایی بدون غر زدن و دعوا کردن کسی کتاب خوندن خیلی آرامش داشت
گذشت... ولی یه خاب پر استرس...
حتی نفهمیدم نامادریم کی به خونه رسید...
از بی حوصلگی زیاد داشتم کلافه میشدم نزدیکای ساعت هفت عصر بود و کسیم خونه نبود، چه خوب میشه برم ساحل و اونجا طبیعت رو نقاشی کنم!
با یولی( اسبم) خاستم برم... چن وقت هم بود ک بهش درست حسابی سر نزده بودم دلم واسش تنگ شده بود.
در طویله رو با هزار بدبختی باز کردم... خیلی تاریک بود شمع رو روشن کردم و دنبالش گشتم...
+یااا یولی! اینجایی؟! دلم واست تنگ شده بود پسر! میخام ببرمت ساحل...
از اونجا هم میتونی دریا و کاخ شاهنشاه رو ببینی!
یولی رو حاضر کردم و اوردمش بیرون، سوار شدمو و با کلی ذوق و کیفی که پر از لوازم نقاشیم و بوم بود زدم تو دل کوچه های شهر...
ساحل واقن جزو اون هارمونی های بود که نمیتونستم ازش دل بکنم...
موجا که با عجله همدیگه رو هل میدادن و کنار میزدن...
+توعم میبینیشون یولی؟!
-......
خب دیگه بریم سراغ نقاشی
یولی همونجا کنار بوم لم داد روی شن های خیس ، خیلی تنبله!
شروع کردم به کشیدن زمینه نقاشیم که جز آبی آسمون چیز دیگه نبود
بعد با رنگ تیره تری موج ها رو کشیدم...
الان یکم نقاشیم ظریف کاری میخاد
زیر لبم یه آهنگی رو شروع کردم به خوندن! این آهنگو مادرم هر وقت طب داشتم یا سرما میخوردم و حالم بد میشد برام میخوند، چی بهش میگن؟! اره! ساز اصلی این اهنگ ویولون بود. برای همین وقتی میخونی هم آدم های کنارت که میشنون و هم خودت به آرامش خاصی میرسی! *
-خانم؟!
+آه... بله؟؟!
صدای خوبی دارید!
...........
لایک و کامنت فراموش نشه...
قرار بود تک پارتی باشه ولی چون زیاد بود ارسال نشد پس یه پارت دیگه هم میذارم که ادامه ی همینه
۶۱.۳k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.