رمان
#رمان
#بچه_فراری
#پارت_۲
سردرگم شدم. نمیفهمیدم دربارهی چه چیزی صحبت میکند. روز موعود؟ قصد داشت چی بگه؟ منظورش همان آموزشهای سخت و بیپایان بود؟ همانهایی که میگفت به صلاح من است؟
چیزی نگفتم. فقط به زمین خیره شدم. ذهنم پر از سؤال بود، اما نمیدانستم چه بگویم. شاید هم نمیخواستم بپرسم، چون از شنیدن جوابش میترسیدم.
او که سکوت مرا دید، ادامه داد:
پادشاه پالیده- "برای فردا آماده شو، اولیویا. فردا روز بسیار مهمیه. هیچ مخالفتی نمیپذیرم. فهمیدی؟"
ساکت بودم. هنوز نمیفهمیدم چه چیزی در انتظارم است.
پادشاه پالیده- "فهمیدی؟"
چشمانم را از زمین برداشتم و با صدایی آرام گفتم:
- "بله، پادشاه. امر شما اطاعت میشود."
پادشاه پالیده- "خوب است."
او برگشت و رفت. من همچنان به زمین خیره بودم، سعی میکردم کلماتش را در ذهنم کنار هم بچینم. اطاعت؟ از چه چیزی باید اطاعت کنم؟ فردا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
با ذهنی آشفته در میان سرزمین هالوویسنت قدم زدم. خدمههایی که از کنارم عبور میکردند، با احترام تعظیم میکردند، اما من حتی سرم را بلند نمیکردم. تمام حواسم درگیر چیزی بود که نمیفهمیدم. هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر احساس اضطراب میکردم.
آنقدر قدم زدم که شب از راه رسید. آسمان، که پیش از این خاکستری بود، حالا سیاهتر شده بود و سایهای سنگین بر سرزمین افکنده بود. با این حال، نتوانستم ذهنم را آرام کنم.
سرانجام به خودم آمدم و به سمت اتاقم دویدم. در راه، آنقدر در افکارم غرق بودم که ناگهان محکم به کسی برخورد کردم. داشتم زمین میخوردم که دستی زیر بازویم را گرفت و مانع افتادنم شد. سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
شناختمش. برادرم بود... هالو نایت.
هالو نایت- "حالت خوبه، اولیویا؟ چیزیت نشد؟"
نگاهش، برخلاف نگاه پدر، پر از نگرانی بود.
---
ادامه دارد....
#بچه_فراری
#پارت_۲
سردرگم شدم. نمیفهمیدم دربارهی چه چیزی صحبت میکند. روز موعود؟ قصد داشت چی بگه؟ منظورش همان آموزشهای سخت و بیپایان بود؟ همانهایی که میگفت به صلاح من است؟
چیزی نگفتم. فقط به زمین خیره شدم. ذهنم پر از سؤال بود، اما نمیدانستم چه بگویم. شاید هم نمیخواستم بپرسم، چون از شنیدن جوابش میترسیدم.
او که سکوت مرا دید، ادامه داد:
پادشاه پالیده- "برای فردا آماده شو، اولیویا. فردا روز بسیار مهمیه. هیچ مخالفتی نمیپذیرم. فهمیدی؟"
ساکت بودم. هنوز نمیفهمیدم چه چیزی در انتظارم است.
پادشاه پالیده- "فهمیدی؟"
چشمانم را از زمین برداشتم و با صدایی آرام گفتم:
- "بله، پادشاه. امر شما اطاعت میشود."
پادشاه پالیده- "خوب است."
او برگشت و رفت. من همچنان به زمین خیره بودم، سعی میکردم کلماتش را در ذهنم کنار هم بچینم. اطاعت؟ از چه چیزی باید اطاعت کنم؟ فردا چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
با ذهنی آشفته در میان سرزمین هالوویسنت قدم زدم. خدمههایی که از کنارم عبور میکردند، با احترام تعظیم میکردند، اما من حتی سرم را بلند نمیکردم. تمام حواسم درگیر چیزی بود که نمیفهمیدم. هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر احساس اضطراب میکردم.
آنقدر قدم زدم که شب از راه رسید. آسمان، که پیش از این خاکستری بود، حالا سیاهتر شده بود و سایهای سنگین بر سرزمین افکنده بود. با این حال، نتوانستم ذهنم را آرام کنم.
سرانجام به خودم آمدم و به سمت اتاقم دویدم. در راه، آنقدر در افکارم غرق بودم که ناگهان محکم به کسی برخورد کردم. داشتم زمین میخوردم که دستی زیر بازویم را گرفت و مانع افتادنم شد. سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
شناختمش. برادرم بود... هالو نایت.
هالو نایت- "حالت خوبه، اولیویا؟ چیزیت نشد؟"
نگاهش، برخلاف نگاه پدر، پر از نگرانی بود.
---
ادامه دارد....
۳۳۸
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.