بی رحم
#بی_رحم
part 16
امید وار بودم امشب همه چیز خوب پیش بره
صبر کن اما من چیزی در این باره به جیمین نگفتم
حتی شمارشم ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی باز باید برم به عمارتش
با این فکر نفسم رو کلافه بیرون دادم
رفتم سراغ کمدم و لباسم رو عوص کردم
بعد از زدن ادکلنم و برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم کفشم رو پوشیدم و به سمت پارکینگ رفتم
و بعدشم به سمت عمارت جینین حرکت کردم
الا دو روز پشت هم پام به اون عمارت کوفتیش باز شده
بعد از رسیدن به اونجا ماشین رو همون بغل گذاشتم
بادیگارد ها اینبار با دیدن من چیزی نگفتن و بدون حرفی راه رو برام باز کردن
بی خیال شونه ای بالا انداختم و به سمت عمارتش قدم برداشتم
نگاهی به دور اطراف انداختم اما خبری از جیمین نبود
پس مستیم به سمت در ورودی عمارت رفتم با زدن چند تقه به در
در توسط چندتا خدمتکار باز شد
بدون اینکه چیزی بگم یکی از قدمتکارا گفت : ارباب توی اتاق نشیمند متنطرتونن
با لبخند کمرنگی از خدمتکارا تشکر کردم
خوب این خونه رو میشماختم پس به سمت اتاق نشیمند رفتم
با دیدن جیمین که روی مبل نشسته بود و مشغول خوندن کتابش بود همون لبخند کوچیکم که روی لبام بود محو شد
به سمتش قدم های ارومی برداشتم
با صنیدن صدای قدمای من همونجور که مشغول کتاب بود مدون اینوه به من نگاه کنه گفت
_ باز چخبر شده مین یوری
_ درباره ی امشبه یه قرار ملاقات با پدر و مادرم داری در مورد همین موصوع ازدواج
بلاخره باید خانواده م با داماد ایندشون اشنا بشن
مگه اینطور نیست اقای پارک
بازم تو همون حالتی که نشسته بود گفت :حالا چرا انقدر زود
با این جملش پزخندی روی لبام نشست
_ متاسفانه زمانی که شما تعیین کردین خیلی کمه
هر جه زود تر باید خانواده هامون با خبر شن بعدشم باید سراغ اماده کردن مراسم ازدواج بریم
_ اما من تمام کار های ازدواج رو کردم از لباس عروس گرفته تا تالار و بقیه ی کار ها
هنوز بنطرم این یک هفته زود بود پس باز چند قدم به یمت جیمین برداشتم و روی یکی از مبل های کنارش نشستم و گفتم : بیا باز یکم مراسم ازدواج رو عقب تر بندازیم
مطمعنم که خانوادم به هیچ عنوان راضی نمیشن انقدر زود ازدواج من و تو صورت بگیره
_ تو نگران اونجور چیزاش نباش این ها رو بسپار به من
سرم رو به نشونه ی تایید حرفش تکون دادم
_ پس امشب حاضر باش
_ مهمونی ساعت چنده
_ به ماددم گفتم حدود ساعت هشت اونجام
_ که اینطور پس من چند دقیقه قبل از هشت بیرون عمارتت منتظرتم
با باشه این حرفش رو تایید کردم
چند قدم ازش فاصله گرفتم که برم اما یه چیزی یادم اومد
دوباره به سمتش برگشتم
_ راستی یه چیزی رو فراموش کردم ....
part 16
امید وار بودم امشب همه چیز خوب پیش بره
صبر کن اما من چیزی در این باره به جیمین نگفتم
حتی شمارشم ندارم که بهش زنگ بزنم یعنی باز باید برم به عمارتش
با این فکر نفسم رو کلافه بیرون دادم
رفتم سراغ کمدم و لباسم رو عوص کردم
بعد از زدن ادکلنم و برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم کفشم رو پوشیدم و به سمت پارکینگ رفتم
و بعدشم به سمت عمارت جینین حرکت کردم
الا دو روز پشت هم پام به اون عمارت کوفتیش باز شده
بعد از رسیدن به اونجا ماشین رو همون بغل گذاشتم
بادیگارد ها اینبار با دیدن من چیزی نگفتن و بدون حرفی راه رو برام باز کردن
بی خیال شونه ای بالا انداختم و به سمت عمارتش قدم برداشتم
نگاهی به دور اطراف انداختم اما خبری از جیمین نبود
پس مستیم به سمت در ورودی عمارت رفتم با زدن چند تقه به در
در توسط چندتا خدمتکار باز شد
بدون اینکه چیزی بگم یکی از قدمتکارا گفت : ارباب توی اتاق نشیمند متنطرتونن
با لبخند کمرنگی از خدمتکارا تشکر کردم
خوب این خونه رو میشماختم پس به سمت اتاق نشیمند رفتم
با دیدن جیمین که روی مبل نشسته بود و مشغول خوندن کتابش بود همون لبخند کوچیکم که روی لبام بود محو شد
به سمتش قدم های ارومی برداشتم
با صنیدن صدای قدمای من همونجور که مشغول کتاب بود مدون اینوه به من نگاه کنه گفت
_ باز چخبر شده مین یوری
_ درباره ی امشبه یه قرار ملاقات با پدر و مادرم داری در مورد همین موصوع ازدواج
بلاخره باید خانواده م با داماد ایندشون اشنا بشن
مگه اینطور نیست اقای پارک
بازم تو همون حالتی که نشسته بود گفت :حالا چرا انقدر زود
با این جملش پزخندی روی لبام نشست
_ متاسفانه زمانی که شما تعیین کردین خیلی کمه
هر جه زود تر باید خانواده هامون با خبر شن بعدشم باید سراغ اماده کردن مراسم ازدواج بریم
_ اما من تمام کار های ازدواج رو کردم از لباس عروس گرفته تا تالار و بقیه ی کار ها
هنوز بنطرم این یک هفته زود بود پس باز چند قدم به یمت جیمین برداشتم و روی یکی از مبل های کنارش نشستم و گفتم : بیا باز یکم مراسم ازدواج رو عقب تر بندازیم
مطمعنم که خانوادم به هیچ عنوان راضی نمیشن انقدر زود ازدواج من و تو صورت بگیره
_ تو نگران اونجور چیزاش نباش این ها رو بسپار به من
سرم رو به نشونه ی تایید حرفش تکون دادم
_ پس امشب حاضر باش
_ مهمونی ساعت چنده
_ به ماددم گفتم حدود ساعت هشت اونجام
_ که اینطور پس من چند دقیقه قبل از هشت بیرون عمارتت منتظرتم
با باشه این حرفش رو تایید کردم
چند قدم ازش فاصله گرفتم که برم اما یه چیزی یادم اومد
دوباره به سمتش برگشتم
_ راستی یه چیزی رو فراموش کردم ....
۶.۵k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.