بی رحم
#بی_رحم
part 34
از کنار خدمتکارا رد شدم و به سمت اشپز خونه رفتم خدمتکارا تا متوجه ی ورود من شدن سرشون رو به نشونه ی احترام خم کردن
بعدم زن مسن تری که جز خدمتکارای اونجا بود رو به من گفت : خانم چیزی نیاز دارید
_نه چیزی نیاز ندارم فقط میخواستم ببینم روال کار تو این عمارت چجوریه
خب دیگه بیشتر از این مزاحم کاراتون نمیشم
بعد از زدن این حرف از اشپزخونه خارج شدم و روی کاناپه ای که اون گوشه بود نشستم
فکر کنم یه چیز عادی بود که وقتی تنها میشم اتفاقات ها رو مرور میکنم
وقتی یکم به اتفاقات بیشتر دقت میکنم میبینم تنها اشتباه بزرگ من عاشق شدن بود
اما خب دست خودم نبود تقصیر قلبم بود
عشق چیزی نیست که بتونی جلوش رو بگیری
فقط مشکل اینجاست که قلبم ادم اشتباهی رو برای عشق و عاشقی پیدا کرد
مدتی بود که همون جا نشسته بودم و داشتم به چیز های متفاوت فکر میکردم
واقعا دیگه از فکر و خیال خسته شده بودم
دیگه راهی برای فرار از این ماجرا نداشتم
از روی کاناپه بلند شدم
و به سمت اتاق رفتم اما چرا جیمین تا الا بیدار نشده بود
در اتاق رو که باز کرد با جیمین که جلوی اینه بود مواجه شدم
یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود
بدون توجه بهش از کنارش رد شدم روی تخت نشستم :کجا میخوای بری
همونطدر که نگاهش به اینه بود گفت : برای چی میپرسی تو به کار خودت برس
_اما ...
بدون نگاه کردن به من از اتاق خارج شد
باید به رفتار سردش عادت میکردم اما ایا قلبم این حرفا حالیش بود اون با هر کدوم از رفتارا و حرفای جیمین نابود تر از قبل میشد
موندن توی این خونه از الا برام کسل کننده بود
امروزم که روز تعطیل بود
پس جیمین داشت کجا میرفت شرکت که امروز تعطیل بود
حتما باز رفته دنبال کارهای مافیاییش این مرد تا وقتی خودشو نابود نکنه از این کار دست برنمیداره
یعنی انقدر به کار های خلاف و کشتن ادما علاقه داشت
واقعا ادم عجیبی بودم عاشق چیه این فرد شدم که هیچ جوره ازش دل نمیکنم
با صدای زدن در اجازه ورود دادم یکی از خدمتکارا بود کع گفت: اقای پارک گفتن برای خوردن صبحانع بیاید پایین
_میلی به خوردن صبحانه ندارم
_اما خانم ....
_هیچی نشنوم برو بیرون
بعد از رفتن اون دوباره روی تخت دراز کشیدم هیچ میلی به غذا نداشتم
فقط به گوشع ای خیره شده بودم و به چیز های متفاوتی فکر میکردم
با باز شدن در از افکارم بیرون اومدم فکر کردم باز اون خدمتکاره اما جیمین بود با قدمای محکمی به سمتم اومد
دوباره نگاهم رو به قسمتی دادم نمیخواستم باهاش چشم تو چشم شم
_چی میخوای باز
با لحن شاکی گفت : الا دیگه رو حرف من حرف میزنی
_وقتی گرسنم نیست چرا باید به زور چیزی بخورم
_الا دیگه کارت به جایی کشیده گه برا من پرو بازی در میاری هان
با دادی که کشید ترسیدم اون ادم خطر ناکی بود نباید باهاش اونجوری رفتار میکردم
بدون اینکه از من حرفی بشنوه دوباره گفت : چرا به من نگاه نمیکنی
بعدچونم رو محکم توی دستش گرفت و به سمت خودش چرخوندن : اخرین باره که وقتی باهات حرف میزنم بهم نگاه نمیکنی در ضمن برای تنبیهت هم خبری از نهار و شام نیست
_اما ...
_همینکه گفتم تا یاد بگیری با من درست صحبت کنی
بعد چونم رو ول کرد و از اتاق خارج شد
part 34
از کنار خدمتکارا رد شدم و به سمت اشپز خونه رفتم خدمتکارا تا متوجه ی ورود من شدن سرشون رو به نشونه ی احترام خم کردن
بعدم زن مسن تری که جز خدمتکارای اونجا بود رو به من گفت : خانم چیزی نیاز دارید
_نه چیزی نیاز ندارم فقط میخواستم ببینم روال کار تو این عمارت چجوریه
خب دیگه بیشتر از این مزاحم کاراتون نمیشم
بعد از زدن این حرف از اشپزخونه خارج شدم و روی کاناپه ای که اون گوشه بود نشستم
فکر کنم یه چیز عادی بود که وقتی تنها میشم اتفاقات ها رو مرور میکنم
وقتی یکم به اتفاقات بیشتر دقت میکنم میبینم تنها اشتباه بزرگ من عاشق شدن بود
اما خب دست خودم نبود تقصیر قلبم بود
عشق چیزی نیست که بتونی جلوش رو بگیری
فقط مشکل اینجاست که قلبم ادم اشتباهی رو برای عشق و عاشقی پیدا کرد
مدتی بود که همون جا نشسته بودم و داشتم به چیز های متفاوت فکر میکردم
واقعا دیگه از فکر و خیال خسته شده بودم
دیگه راهی برای فرار از این ماجرا نداشتم
از روی کاناپه بلند شدم
و به سمت اتاق رفتم اما چرا جیمین تا الا بیدار نشده بود
در اتاق رو که باز کرد با جیمین که جلوی اینه بود مواجه شدم
یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهاش بود
بدون توجه بهش از کنارش رد شدم روی تخت نشستم :کجا میخوای بری
همونطدر که نگاهش به اینه بود گفت : برای چی میپرسی تو به کار خودت برس
_اما ...
بدون نگاه کردن به من از اتاق خارج شد
باید به رفتار سردش عادت میکردم اما ایا قلبم این حرفا حالیش بود اون با هر کدوم از رفتارا و حرفای جیمین نابود تر از قبل میشد
موندن توی این خونه از الا برام کسل کننده بود
امروزم که روز تعطیل بود
پس جیمین داشت کجا میرفت شرکت که امروز تعطیل بود
حتما باز رفته دنبال کارهای مافیاییش این مرد تا وقتی خودشو نابود نکنه از این کار دست برنمیداره
یعنی انقدر به کار های خلاف و کشتن ادما علاقه داشت
واقعا ادم عجیبی بودم عاشق چیه این فرد شدم که هیچ جوره ازش دل نمیکنم
با صدای زدن در اجازه ورود دادم یکی از خدمتکارا بود کع گفت: اقای پارک گفتن برای خوردن صبحانع بیاید پایین
_میلی به خوردن صبحانه ندارم
_اما خانم ....
_هیچی نشنوم برو بیرون
بعد از رفتن اون دوباره روی تخت دراز کشیدم هیچ میلی به غذا نداشتم
فقط به گوشع ای خیره شده بودم و به چیز های متفاوتی فکر میکردم
با باز شدن در از افکارم بیرون اومدم فکر کردم باز اون خدمتکاره اما جیمین بود با قدمای محکمی به سمتم اومد
دوباره نگاهم رو به قسمتی دادم نمیخواستم باهاش چشم تو چشم شم
_چی میخوای باز
با لحن شاکی گفت : الا دیگه رو حرف من حرف میزنی
_وقتی گرسنم نیست چرا باید به زور چیزی بخورم
_الا دیگه کارت به جایی کشیده گه برا من پرو بازی در میاری هان
با دادی که کشید ترسیدم اون ادم خطر ناکی بود نباید باهاش اونجوری رفتار میکردم
بدون اینکه از من حرفی بشنوه دوباره گفت : چرا به من نگاه نمیکنی
بعدچونم رو محکم توی دستش گرفت و به سمت خودش چرخوندن : اخرین باره که وقتی باهات حرف میزنم بهم نگاه نمیکنی در ضمن برای تنبیهت هم خبری از نهار و شام نیست
_اما ...
_همینکه گفتم تا یاد بگیری با من درست صحبت کنی
بعد چونم رو ول کرد و از اتاق خارج شد
۸.۹k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.