✦ستارگانی در سایه✦پارت نوزدهم
روی میز آرایش هتل خم شده بودم و با پد پاک کننده ریمل مشکی چشمم را پاک میکردم هنری نشسته بود روی تخت و از گوشه آینه بهم نگاه میکرد(چرا از روی متن نخوندی) چشم راستم کامل پاک شد در حالی که پد در دستم بود برگشتم بهش نگاه کردم(اگر اینا رو به کسی نمیگفتم می شکستم) دوباره به سمت آینه برگشتم و با یک پد جدید چشم چپم را پاک کردم، گفتم(اینطوری شاید کمی از بار گناهم کم شه) صدای چرق چرق تخت آمد، فهمیدم از جایش بلند شده امد و کنار آینه ایستاد و کار من را به دقت تماشا کرد (تو گناه کار نیستی کلارا) چشمم سوخت آهی کشیدم صاف ایستادم و دستانم را از روی میز ارایش برداشتم (کسی که تصمیم به مرگ میگیره گناه کار خونده میشه) دستانش را از توی جیب کت مشکی اش دراورد به دیوار چسباند سرش را تکان داد(نه، اینطور نیست اونا مارو...یعنی تورو درک نکردن) ترجیح دادم چیزی نگویم بحث کردن کاری نبود که حالا به آن علاقه داشته باشم به دیواری که آینه هم به آن تکیه داده بود تیکه داد کمی بهش نزدیک تر شدم (کت دیگه ای جز این نداری) نخ مشکی که به شانه اش چسبیده بود را برداشتم و در هوا رها کردم جواب داد(همشون مثل همن، رنگای دیگه اش حوصله سر بره) ابروهایم را بالا انداختم، نخ هنوز داشت در هوا غلط میخورد و به زمین می رسید ناگهان گفت(سراغ اون دوستت رو گرفتم) نخ روی زمین نشست و بی حرکت شد لبخند گنگی زدم(خب؟) هنری نخندید حتی شاید غمگین هم بود زبانش را در دهانش چرخاند به چهره اش بیشتر دقت کردم مطمئن شدم که غمگین است بالاخره جوابم را داد(راستش، اون الان...) چهره من هم مثل اون شده بود
_کجاست؟
_نمیدونم
_اخم کردم
_منظورت چیه پس...
_تحت تعقیبه
قلبم دوباره ریخت انگار قلبی از شیشه دارم و حالا کسی با چکش آن را به یک باره شکسته، بغضی از خورده شیشه های قلبم در چشمانم جمع شد زمزمه کردم (مگه... مگه چیکار کرده) صاف ایستاد و دستم را گرفت، دستم را از دستش کشیدم(چیکار کرده!) صدایم محکم تر و تند تر از قبل بود بالاخره جواب داد (خیانت به سی ار ای) نفسم بند آماده بود خورده شیشه ها راه گلویم را بسته بودند و از چشمانم بیرون میریختند (و... و مجازاتش چیه؟) لب پاینش را گاز گرفت(نمیدونم) بهم نگاه نمیکرد اما من به چشمانش زل زده بودم(اعدام؟) پلک میزدم و خورده شیشه ها روی صورتم می غلتیدند در تعجب بودم که چطور تیزیشان گونه هایم را نمی بُرد. چیزی نگفت حرکت کرد و رفت سمت پنجره برگشتم و بهت زده نگاهش کردم پشتش را بهم کرده بود و به نیویرک خیره شده بود دستانش دوباره در جیب هایش بود گفت(سعی داشتم همین رو بهت بگم کلارا، این همون تاثیری هست که تو رو افراد میزاری، مسئله فقط این نیست، من اون رو نمی شناسم، ولی فکر نمیکنم همون آدمی باشه که تو باهاش دوست بودی) خودم را به لبه تخت رساندم و نشست رویش(منظورت چیه؟) برگشت و به تخم چشمانم نکاه کرد(هر کاری که بگی رو کرده،) قدم برداشت و کنارم روی زمین زانو زد سرش را بالا اورد و از پایین نگاهم کرد(تنها تفاوت امیلی که تو میشناختی، و امیلی که اینجا هست، وجود تو توی زندگیش بوده) انگار برای یک لحضه کلافه شد سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد ادامه داد(شاید اون فرشته نجات تو بوده، اما تو هم کمتر از یه فرشته نجات براش نبودی) داشتم گریه میکردم اما بدون اشک، اشک هایم دیگر نا مرئی شده بود زمزمه کردم(امیلی داره توی اون جسم زجر می کشه) نگاهم را از زمین کندم و به هنری نگاه کردم(اون خیلی حساس و ظریفه، هنری) دستش را روی زانو ام گذاشت(پیداش میکنیم، نگران نباش)...
_کجاست؟
_نمیدونم
_اخم کردم
_منظورت چیه پس...
_تحت تعقیبه
قلبم دوباره ریخت انگار قلبی از شیشه دارم و حالا کسی با چکش آن را به یک باره شکسته، بغضی از خورده شیشه های قلبم در چشمانم جمع شد زمزمه کردم (مگه... مگه چیکار کرده) صاف ایستاد و دستم را گرفت، دستم را از دستش کشیدم(چیکار کرده!) صدایم محکم تر و تند تر از قبل بود بالاخره جواب داد (خیانت به سی ار ای) نفسم بند آماده بود خورده شیشه ها راه گلویم را بسته بودند و از چشمانم بیرون میریختند (و... و مجازاتش چیه؟) لب پاینش را گاز گرفت(نمیدونم) بهم نگاه نمیکرد اما من به چشمانش زل زده بودم(اعدام؟) پلک میزدم و خورده شیشه ها روی صورتم می غلتیدند در تعجب بودم که چطور تیزیشان گونه هایم را نمی بُرد. چیزی نگفت حرکت کرد و رفت سمت پنجره برگشتم و بهت زده نگاهش کردم پشتش را بهم کرده بود و به نیویرک خیره شده بود دستانش دوباره در جیب هایش بود گفت(سعی داشتم همین رو بهت بگم کلارا، این همون تاثیری هست که تو رو افراد میزاری، مسئله فقط این نیست، من اون رو نمی شناسم، ولی فکر نمیکنم همون آدمی باشه که تو باهاش دوست بودی) خودم را به لبه تخت رساندم و نشست رویش(منظورت چیه؟) برگشت و به تخم چشمانم نکاه کرد(هر کاری که بگی رو کرده،) قدم برداشت و کنارم روی زمین زانو زد سرش را بالا اورد و از پایین نگاهم کرد(تنها تفاوت امیلی که تو میشناختی، و امیلی که اینجا هست، وجود تو توی زندگیش بوده) انگار برای یک لحضه کلافه شد سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد ادامه داد(شاید اون فرشته نجات تو بوده، اما تو هم کمتر از یه فرشته نجات براش نبودی) داشتم گریه میکردم اما بدون اشک، اشک هایم دیگر نا مرئی شده بود زمزمه کردم(امیلی داره توی اون جسم زجر می کشه) نگاهم را از زمین کندم و به هنری نگاه کردم(اون خیلی حساس و ظریفه، هنری) دستش را روی زانو ام گذاشت(پیداش میکنیم، نگران نباش)...
۳.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.