My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Eleven/پارت یازده
°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°
نزدیکهای ساعت پنج و شش دست از بازی کشیدیم.یکم استراحت کردیم و به چشمامون استراحت دادیم.
:هی تای.
:چیهههه؟
تای خسته بود و لحنش کشدار.
:نظرت چیه بریم بیرون؟
تای نگاه عصبی به من انداخت.
:داری شوخی میکنی؟!بیرون؟!با این ریخت و قیافهی من؟!
یکم ترسیدم و رفتم عقب.صداش قادر بود خونه رو بریزه رو سرمون.لبخند احمقانهای از ترس زدم و گفتم.
:آ..آره.مگه ریخت و قیافهی تو چشه؟
:تو واقعا خری یا خودتو زدی به خریت؟
حالا دیگه عصبانی نبود؛بلکه حالت صورتش پوکر بود و تو چشماش تاسف دیده میشد.
:ها؟
:فرض کن یه شیطان راه بیفته تو خیابونا و بین مردم قدم بزنه.
:خب؟
:چی میشه اون وقت؟!
:ای بابا،آروم باش رفیق.ببین،تو که الان نه شاخ داری نه بال.تازهشم،تنها مشکلت این لباسای پاره پورس به قول مامانم،اونم من بهت لباس میدم.
:لباس دخترونه؟!
:راستش...لباسای من تنها چیزی که نیستن دخترونهاس.
یه چند لحظه با همون قیافهی پوکرش بهم نگاه کرد.
:خیلی خب،بریم بهم لباس بده.
:بیا!
از روی مبل بلند شدیم و رفتیم طبقهی بالا تو اتاق من.در کمدم رو باز کردم تا تای یه دست لباس انتخاب کنه.
:میشه توانتخاب کنی؟حوصله ندارم به مغزم فشار بیارم.
:مغزت تنبله.
:آره.
خودم دست به کار شدم و براش لباس انتخاب کردم.یه شلوار جین با یه تیشرت جگری که روش طرح یه چاقوی خونی بود انتخاب کردم.کفش هم،یه جفت آل_استار قرمز بهش دادم.
:من میرم بیرون تا اینارو بپوشی؛خب؟
تای به لباسهایی که براش انتخاب کرده بودم نگاه کرد و بعد سرش رو به معنای آره تکون داد.از اتاق رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم.جلوی در منتظر موندم.بعد از حدودا ۱۵ دقیقه تای در رو باز کرد.
:تموم شد.
:بهت میاد!
گونههای تای یکم قرمز شدن.
:ممنون.
:خیلی خب تو هم صبر کن تا من حاضر شم.
تای اومد بیرون و من رفتم داخل اتاق تا حاضر بشم.برای خودم هم یه دست لباس انتخاب کردم.یه شلوار جین،یه تاب مشکی و یه کت چرم انتخاب کردم.اونا رو که تنم کردم یه جفت بوت مشکی هم پام کردم.از اتاق رفتم بیرون.
:خب دیگه بریم.
:صبر کن،کجا بریم؟
:خب...پارک چطوره؟یه پارک چندتا خیابون پایین تر از این خیابونه.
:پس بریم اونجا.
کلید خونه و گوشیم رو برداشتم و با تای از خونه زدیم بیرون؛به سمت پارک حرکت کردیم.
...
°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°
Part Eleven/پارت یازده
°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°
نزدیکهای ساعت پنج و شش دست از بازی کشیدیم.یکم استراحت کردیم و به چشمامون استراحت دادیم.
:هی تای.
:چیهههه؟
تای خسته بود و لحنش کشدار.
:نظرت چیه بریم بیرون؟
تای نگاه عصبی به من انداخت.
:داری شوخی میکنی؟!بیرون؟!با این ریخت و قیافهی من؟!
یکم ترسیدم و رفتم عقب.صداش قادر بود خونه رو بریزه رو سرمون.لبخند احمقانهای از ترس زدم و گفتم.
:آ..آره.مگه ریخت و قیافهی تو چشه؟
:تو واقعا خری یا خودتو زدی به خریت؟
حالا دیگه عصبانی نبود؛بلکه حالت صورتش پوکر بود و تو چشماش تاسف دیده میشد.
:ها؟
:فرض کن یه شیطان راه بیفته تو خیابونا و بین مردم قدم بزنه.
:خب؟
:چی میشه اون وقت؟!
:ای بابا،آروم باش رفیق.ببین،تو که الان نه شاخ داری نه بال.تازهشم،تنها مشکلت این لباسای پاره پورس به قول مامانم،اونم من بهت لباس میدم.
:لباس دخترونه؟!
:راستش...لباسای من تنها چیزی که نیستن دخترونهاس.
یه چند لحظه با همون قیافهی پوکرش بهم نگاه کرد.
:خیلی خب،بریم بهم لباس بده.
:بیا!
از روی مبل بلند شدیم و رفتیم طبقهی بالا تو اتاق من.در کمدم رو باز کردم تا تای یه دست لباس انتخاب کنه.
:میشه توانتخاب کنی؟حوصله ندارم به مغزم فشار بیارم.
:مغزت تنبله.
:آره.
خودم دست به کار شدم و براش لباس انتخاب کردم.یه شلوار جین با یه تیشرت جگری که روش طرح یه چاقوی خونی بود انتخاب کردم.کفش هم،یه جفت آل_استار قرمز بهش دادم.
:من میرم بیرون تا اینارو بپوشی؛خب؟
تای به لباسهایی که براش انتخاب کرده بودم نگاه کرد و بعد سرش رو به معنای آره تکون داد.از اتاق رفتم بیرون و در رو پشت سرم بستم.جلوی در منتظر موندم.بعد از حدودا ۱۵ دقیقه تای در رو باز کرد.
:تموم شد.
:بهت میاد!
گونههای تای یکم قرمز شدن.
:ممنون.
:خیلی خب تو هم صبر کن تا من حاضر شم.
تای اومد بیرون و من رفتم داخل اتاق تا حاضر بشم.برای خودم هم یه دست لباس انتخاب کردم.یه شلوار جین،یه تاب مشکی و یه کت چرم انتخاب کردم.اونا رو که تنم کردم یه جفت بوت مشکی هم پام کردم.از اتاق رفتم بیرون.
:خب دیگه بریم.
:صبر کن،کجا بریم؟
:خب...پارک چطوره؟یه پارک چندتا خیابون پایین تر از این خیابونه.
:پس بریم اونجا.
کلید خونه و گوشیم رو برداشتم و با تای از خونه زدیم بیرون؛به سمت پارک حرکت کردیم.
...
°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°▪︎°
۶.۱k
۲۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.