نویسنده ساعت ۲ و ۳۰ دقیقه شب بیدار شده و احساس تنهای می ک
نویسنده ساعت ۲ و ۳۰ دقیقه شب بیدار شده و احساس تنهای میکند ولی مهم نیست حوصلش سر رفته اومده پارت بده
[دیدار اول . پارت ۴ ]
چویا : ولی ....
دازای : ولی ملی نداریم
☆ همون موقع دازای به یکی زنگ زد و بعد از ۵ دقیقه یک ماشین شیک اومد و در رو باز کرد گفت : بفرمایید ارباب
دازای : ممنون میا....(میا خدمتکار شخصی دازای بود )
☆ همان موقع دازای دست چویا رو گرفت گفت بیا بریم داخل ماشین امروز رو به حساب من خوش بگذرون
☆ دازای دلش میخواست به اون پسرک مو نارنجی بیشتر نزدیک بشه و (دلش میخواست امروز رو کلا با اون بگذروند )
☆ دازای و چویا وارد ماشین شدن دازای گفت : میا برو به یک جایی که بتونیم غذا بخوریم
[ # علامت میا ]
# چشم دازای سان
( برش زمانی : رسیدن به یک رستوران )
☆ دازای و چویا روی یک میز نشستن و دازای گفت : هر چی میخوای از تو منو سفارش بده پولش مهم نیست
چویا : اممم ممنون
☆ چویا که خیلی گوشنش بود قبول کرد و یک رامن به علاوه چایی سبز سفارش داد ( چه ربطی بهم داشت رو منم نمیدونم همینجوری اومد تو ذهنم )
دازای : گارسون
گارسون : بفرمایید
دازای : ما یک رامن با یک چایی سبز و یک قهوه میخوایم
گارسون : بله چشم الان براتون میاریم
☆ دازای تا غذا ها بیاد فقط داشت به چویا نگاه میکرد و حسرت اینکه فقط امروز میتونه ببینتش رو می خوره که یه هو یک چیزی گفت
دازای : راستی چویا میتونم کوتولو صدات کنم
چویا: ها ؟ معلومه که نه
دازای یک تاره ابروش رو برد بالا گفت پس چوچو صدات میکنم
چویا : ها؟ بلد نیستی اسم واقعی آدم رو بگی
دازای : بلدم ولی این طوری بهتره
گارسون : بفرمایید اینم سفارشتون
دازای و چویا : آریگادو ( ممنون یا متشکرم )
( برش زمانی بعد از رستوران )
چویا : خیلی ممنون ، خیلی خوشمزه بود
دازای : کاری نکردم که ، میخوای بریم شهربازی
☆ چویا......
★ ادامه دارد ★
______________________
یه ری اکشنی چیزی بدید
[دیدار اول . پارت ۴ ]
چویا : ولی ....
دازای : ولی ملی نداریم
☆ همون موقع دازای به یکی زنگ زد و بعد از ۵ دقیقه یک ماشین شیک اومد و در رو باز کرد گفت : بفرمایید ارباب
دازای : ممنون میا....(میا خدمتکار شخصی دازای بود )
☆ همان موقع دازای دست چویا رو گرفت گفت بیا بریم داخل ماشین امروز رو به حساب من خوش بگذرون
☆ دازای دلش میخواست به اون پسرک مو نارنجی بیشتر نزدیک بشه و (دلش میخواست امروز رو کلا با اون بگذروند )
☆ دازای و چویا وارد ماشین شدن دازای گفت : میا برو به یک جایی که بتونیم غذا بخوریم
[ # علامت میا ]
# چشم دازای سان
( برش زمانی : رسیدن به یک رستوران )
☆ دازای و چویا روی یک میز نشستن و دازای گفت : هر چی میخوای از تو منو سفارش بده پولش مهم نیست
چویا : اممم ممنون
☆ چویا که خیلی گوشنش بود قبول کرد و یک رامن به علاوه چایی سبز سفارش داد ( چه ربطی بهم داشت رو منم نمیدونم همینجوری اومد تو ذهنم )
دازای : گارسون
گارسون : بفرمایید
دازای : ما یک رامن با یک چایی سبز و یک قهوه میخوایم
گارسون : بله چشم الان براتون میاریم
☆ دازای تا غذا ها بیاد فقط داشت به چویا نگاه میکرد و حسرت اینکه فقط امروز میتونه ببینتش رو می خوره که یه هو یک چیزی گفت
دازای : راستی چویا میتونم کوتولو صدات کنم
چویا: ها ؟ معلومه که نه
دازای یک تاره ابروش رو برد بالا گفت پس چوچو صدات میکنم
چویا : ها؟ بلد نیستی اسم واقعی آدم رو بگی
دازای : بلدم ولی این طوری بهتره
گارسون : بفرمایید اینم سفارشتون
دازای و چویا : آریگادو ( ممنون یا متشکرم )
( برش زمانی بعد از رستوران )
چویا : خیلی ممنون ، خیلی خوشمزه بود
دازای : کاری نکردم که ، میخوای بریم شهربازی
☆ چویا......
★ ادامه دارد ★
______________________
یه ری اکشنی چیزی بدید
۴.۰k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.