فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۵
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۵
ا.ت ویو
با هانا دوباره به راهمون ادامه دادیم..از دستش محکم گرفته بودم چون نمیتونستم هانا رو از خودم دور کنم...
دوباره اتاقارو نگاه میکردیم...
داخل یه اتاق رفتیم از بقیه اتاقا بزرگ تر بود دو در داشت ک با وارد ما هردو قفل شدن..به سمت در رفتم..هرچی دستگیره رو فشار دادم باز نشد...
ا.ت: هانا..
هانا: آروم باش...چیزی نیس..
اون رفت سمت در اونوری اما اونم باز نشد..میخاست اینور بیاد ک جلومون یچیزی ظاهر شد..یه موجود خیلی بزرگ ک شاید ما فقط تا کمرش بودیم...به بالام نگاه کردم...سقف اتاق از قد اون بلندتر شده بود...با اون چشماش ک قرمز بود بهم نگاه کرد ک از ترس جیغ کشیدم.
قدش بلند بود اما خیلی لاغر بود دستاش...به دستاش نگاه کردم ترسناکترین دستی بود ک تاحالا دیدم.
ا.ت: ه....انا..( لکنت)
هانا: فقط آروم باش و تکون نخور..
منی ک تو جام خشکم زده بود و نمیتونستم حتی یه تکون کوچولو به خودم بدم.
ا.ت: تروخدا...هانا..کمکم کن( لکنت )
هانا یچیزی از کولش بیرون کرد بهش نگاه کردم شبیه شمشیر بود اما شبیه شمشیر دراز نبود.
آهسته داشت به سمت این موجود میومد.
به چشمای موجود عجیب غریب نگاه کردم...ک مردمک چشمش نمایان شد...
هانا آهسته داشت میومد ک به سمت هانا چرخید...
ا.ت: هانا فرار کن.
هانا تا دید ک به سمتش اومد دستشو بلند کردو خاست بزندیش که....با اون دستای بلندش از گلوی هانا گرفت و مانع ضربه هانا به خودش شد...
هانا رو بلند کرد....و به سمت دیوار پرتش کرد.
و بعدش به من نگاه کرد، ترسیده عقب میرفتم ک به دیوار برخوردم، دیگه امیدی نبود.
به هانا نگاه کردم بیهوش بود، پس یعنی کسی نیس کمکم کنه..چشمامو بستم و دوباره بازش کردم و بهش زل زدم....اما یچیزی عجیبی دیدم...تو اون بدن یه دختر بود یه دختری ک از ظاهرش ناراحت بود.
خب با دقت نگاش کردم..آره درسته اینم یکی از اون روح ها..اما چجوری آزادش کنم.
جلوم وایستاد و دستشو به سمتم دراز کرد ک گفتم:
ا.ت: میدونم تنهایی اما من میتونم بهت کمک کنم ناامید نشو و این کارو انجام ندی ما میتونیم آزادت کنیم اگه بخای تو میتونی دیگه مث قبل زندگی کنی میدونم دلت واسه زندگی قبلیت تنگ شده میدونم تو هم شبیه ما میخای برگردی پس لطفا بزار ما بریم، لطفا.
اولین قطره اشکشو ک رو زمین افتاد و دیدم...کم کم اون موجود بزرگ به یه دختری با بدن ضعیفی تبدیل شد.
هانا اونور بیهوش بود بعدی اینکه دیدم دیگه چیزی نیس ک ازش بترسم به سمت هانا رفتم...کنارش نشستم
ا.ت: هانا..هانا حالت خوبه چشماتو باز کن.
کم کم چشماشو باز کرد لبخندی رو لبم اومد چون اون نرفته.
کمک کردم تا بلند شه دوتایی به سمت اون دختره رفتیم..کنارش نشستم...دستمو به سمتش دراز کردم خاستم رو شونش بزارم ک از میانش رد شد..اون روحه نمیتونم بهش دست بزنم اما جونگکوک..
ا.ت: حالت خوبه.
دختره: قول بدی منو آزاد میکنی.
ا.ت: سعیمو میکنم...اما سخته...
دختره: میدونم اما تو قویتر از این حرفایی..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
هرموقع شرط فیک من♡تو رسید اینو هم میزارم.
ا.ت ویو
با هانا دوباره به راهمون ادامه دادیم..از دستش محکم گرفته بودم چون نمیتونستم هانا رو از خودم دور کنم...
دوباره اتاقارو نگاه میکردیم...
داخل یه اتاق رفتیم از بقیه اتاقا بزرگ تر بود دو در داشت ک با وارد ما هردو قفل شدن..به سمت در رفتم..هرچی دستگیره رو فشار دادم باز نشد...
ا.ت: هانا..
هانا: آروم باش...چیزی نیس..
اون رفت سمت در اونوری اما اونم باز نشد..میخاست اینور بیاد ک جلومون یچیزی ظاهر شد..یه موجود خیلی بزرگ ک شاید ما فقط تا کمرش بودیم...به بالام نگاه کردم...سقف اتاق از قد اون بلندتر شده بود...با اون چشماش ک قرمز بود بهم نگاه کرد ک از ترس جیغ کشیدم.
قدش بلند بود اما خیلی لاغر بود دستاش...به دستاش نگاه کردم ترسناکترین دستی بود ک تاحالا دیدم.
ا.ت: ه....انا..( لکنت)
هانا: فقط آروم باش و تکون نخور..
منی ک تو جام خشکم زده بود و نمیتونستم حتی یه تکون کوچولو به خودم بدم.
ا.ت: تروخدا...هانا..کمکم کن( لکنت )
هانا یچیزی از کولش بیرون کرد بهش نگاه کردم شبیه شمشیر بود اما شبیه شمشیر دراز نبود.
آهسته داشت به سمت این موجود میومد.
به چشمای موجود عجیب غریب نگاه کردم...ک مردمک چشمش نمایان شد...
هانا آهسته داشت میومد ک به سمت هانا چرخید...
ا.ت: هانا فرار کن.
هانا تا دید ک به سمتش اومد دستشو بلند کردو خاست بزندیش که....با اون دستای بلندش از گلوی هانا گرفت و مانع ضربه هانا به خودش شد...
هانا رو بلند کرد....و به سمت دیوار پرتش کرد.
و بعدش به من نگاه کرد، ترسیده عقب میرفتم ک به دیوار برخوردم، دیگه امیدی نبود.
به هانا نگاه کردم بیهوش بود، پس یعنی کسی نیس کمکم کنه..چشمامو بستم و دوباره بازش کردم و بهش زل زدم....اما یچیزی عجیبی دیدم...تو اون بدن یه دختر بود یه دختری ک از ظاهرش ناراحت بود.
خب با دقت نگاش کردم..آره درسته اینم یکی از اون روح ها..اما چجوری آزادش کنم.
جلوم وایستاد و دستشو به سمتم دراز کرد ک گفتم:
ا.ت: میدونم تنهایی اما من میتونم بهت کمک کنم ناامید نشو و این کارو انجام ندی ما میتونیم آزادت کنیم اگه بخای تو میتونی دیگه مث قبل زندگی کنی میدونم دلت واسه زندگی قبلیت تنگ شده میدونم تو هم شبیه ما میخای برگردی پس لطفا بزار ما بریم، لطفا.
اولین قطره اشکشو ک رو زمین افتاد و دیدم...کم کم اون موجود بزرگ به یه دختری با بدن ضعیفی تبدیل شد.
هانا اونور بیهوش بود بعدی اینکه دیدم دیگه چیزی نیس ک ازش بترسم به سمت هانا رفتم...کنارش نشستم
ا.ت: هانا..هانا حالت خوبه چشماتو باز کن.
کم کم چشماشو باز کرد لبخندی رو لبم اومد چون اون نرفته.
کمک کردم تا بلند شه دوتایی به سمت اون دختره رفتیم..کنارش نشستم...دستمو به سمتش دراز کردم خاستم رو شونش بزارم ک از میانش رد شد..اون روحه نمیتونم بهش دست بزنم اما جونگکوک..
ا.ت: حالت خوبه.
دختره: قول بدی منو آزاد میکنی.
ا.ت: سعیمو میکنم...اما سخته...
دختره: میدونم اما تو قویتر از این حرفایی..
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
هرموقع شرط فیک من♡تو رسید اینو هم میزارم.
۱۵.۲k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.