معجزه زندگی پارت ۶
ولی به طرز عجیبی راحت بودیم همون موقع از هم جدا شدیم از روم رفت اونور یدونم زدتو گوشم جونگی:یه بار دیگه به مامان بابام فحش بدی من میدونم با تو دویید رفت کوک:جونگی صبر کن من:ولم کن رفت از رو زمین بلند شدم زبونمو رو لباش کشیدم شیرینیشو حس کردم قلبم تپشش خیلی زیاد شد من:هه عجب طعمی🤤 ولی باید از دلش در بیارم رفتم تو عمارت فهمیدم داره گریه میکنه صداش میومد من:من خیلی احمقم چرا اون کارو کردم چرا بعد اشکشم در آوردم رفتم بالا رو تخت
از زبون خودم
بعد چند دقیقه گریه کردن خودمو جمع و جور کردم اشکامو پاک کردم همون موقع یکی اومد گفت که ارباب کارم داره مجبور شدم برم در زدم گفت برم تو بدون هیچ حرفی رفتم تو اومد جلو اونور و نگاه کردم دست به سینه کوک:میشه نگام کنی لطفا نگاش کردم من:چیه باز میخوای ازیتم کنی کوک:نه من:پس چی میخوای کوک:اومم خواستم ازت معذرت خواهی کنم بابت حرفم نمیدونستم مامان بابا نداری فکر میکردم فقط منم که کسیو ندارم من:توهم نداری کوک:نه ندارم من از وقتی چشمامو باز کردم عمه مارگارت باهام بود پس وقتی فهمیدم تو هم نداری خوب منم ناراحت شدم جونگی معذرت میخوام میشه ببخشی مارگارا راست میگفت اون مهربونه وگرنه هیچ وقت عذرخواهی نمیکرد همینش جذبم کرد که الان داره با لحن خوب حرف میزنه لبخند زدم اشکم که رو گونه هام مونده بود دستشو آورد جلو رفتم عقب اومد جلو اشکامو پاک کرد دستشو روصورتم میکشید خمار بهم نگاه میکرد گونمو ناز کرد خمار نگام میکرد و با لبخند رفتم عقب دستشو انداخت چون خیلی مهربون بود قبل از اینکه خواستم برم گونشو بوسیدم و رفتم
از زبون جونگ کوک
بعد از اینکه نازش کردم لبای گرمی رو گونم نشست رفت بیرون کنترلم از دست دادم منه سرد و بداخلاق که بهم میگفتن تو از بین میبردمشون حالا چیشده بدنم بی حس شد پاهام لرزید تپش قلب گرفتم محکم میزد نفسم گرفت(عاشق شدی ☺😭😂) به خودم اومد رو تخت نشستم سرم گیج رفت از هوش رفتم رو تخت
از زبون خودم
بعد چند دقیقه گریه کردن خودمو جمع و جور کردم اشکامو پاک کردم همون موقع یکی اومد گفت که ارباب کارم داره مجبور شدم برم در زدم گفت برم تو بدون هیچ حرفی رفتم تو اومد جلو اونور و نگاه کردم دست به سینه کوک:میشه نگام کنی لطفا نگاش کردم من:چیه باز میخوای ازیتم کنی کوک:نه من:پس چی میخوای کوک:اومم خواستم ازت معذرت خواهی کنم بابت حرفم نمیدونستم مامان بابا نداری فکر میکردم فقط منم که کسیو ندارم من:توهم نداری کوک:نه ندارم من از وقتی چشمامو باز کردم عمه مارگارت باهام بود پس وقتی فهمیدم تو هم نداری خوب منم ناراحت شدم جونگی معذرت میخوام میشه ببخشی مارگارا راست میگفت اون مهربونه وگرنه هیچ وقت عذرخواهی نمیکرد همینش جذبم کرد که الان داره با لحن خوب حرف میزنه لبخند زدم اشکم که رو گونه هام مونده بود دستشو آورد جلو رفتم عقب اومد جلو اشکامو پاک کرد دستشو روصورتم میکشید خمار بهم نگاه میکرد گونمو ناز کرد خمار نگام میکرد و با لبخند رفتم عقب دستشو انداخت چون خیلی مهربون بود قبل از اینکه خواستم برم گونشو بوسیدم و رفتم
از زبون جونگ کوک
بعد از اینکه نازش کردم لبای گرمی رو گونم نشست رفت بیرون کنترلم از دست دادم منه سرد و بداخلاق که بهم میگفتن تو از بین میبردمشون حالا چیشده بدنم بی حس شد پاهام لرزید تپش قلب گرفتم محکم میزد نفسم گرفت(عاشق شدی ☺😭😂) به خودم اومد رو تخت نشستم سرم گیج رفت از هوش رفتم رو تخت
۲۱.۶k
۰۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.