MY KILLER P: 13
جیمین با نگرانی به صورت پسر کنارش خیره شد. نمیتونست تا ابد نگرانیشو زیر چهره خندونش حفظ کنه.
_جونگ کوک..
_وای خدا خیلی باحاله!
_کوک!
_خیلی بامزست!
سعی کرد پسر رو به روش رو که محو تماشای فیلم بود خفه نکنه
_کونی دارم با تو حرف میزنممم!!!!
بهت زده فیلم رو قطع کرد و به سمت جیمین برگشت
_چ.. چیزی گفتی؟
جیمین انگشت اشارش رو روی شقیقش کشید
_اه کوک تو چرا انقدر خودتو به نفهمی میزنی! پول گوشی رو چیکار کردی؟
کوک تازه یادش اومد تماس تهیونگ رو به جیمین نگفته
_اوه راستی، بعد از زنگ تو، تهیونگ زنگ زد بهم
درحالی که مشت دیگه ای پاپ کورن توی دهانش جا داد، ادامه داد
_گفت.. فقط تا فردا وقت دارم پول گوشیشو بدم
_بعد تو انقدر خونسردییی؟؟؟؟!!
_کوک اهی کشید و ظرف خوراکی رو کنار مبل گزاشت
_ببین جیمین.. مامان من به سختی پول منو در میاره، من دنبال کارم تا بتونم برم دانشگاه!
_خب میخوای چی کار کنی؟
_نمیدونم.. ازش معذرت خواهی میکنم و میگم بعدا پولتو میدم.. بنظرت جواب میده؟
_تو واقعا.. میخوام خفت کنم!!!
_جیمین من خودم کم اضطراب ندارم.. لطفا یکم آروم باش..
درحالی که از نگرانی پوست لبش را میکند به سمت تلویزیون برگشت
_زندگی خیلی بیرحمه.. واقعا چرا اون؟ چرا؟؟
_زندگی تقصیری نداره کوک.. تو خودتم حواس پرتی کردی! اصلا چرا باید بری حیاط پشت مدرسه؟
_بعدا توضیح میدم.. بیا فعلا از فیلممون لذت ببریم!
دکمه شروع فیلمو زد و ظرف پاپ کورن رو روی پاش گذاشت. جیمین دست به سینه به تلویزین خیره شد
_فرار کردن از مشکلات هیچ دردیو دوا نمیکنه!
_من فرار نمیکنم! من فقط..
_تو فقط چیی؟؟ تو داری از مشکلات فرار میکنی کوک!!
_تو درک نمیکنی جیمین!!
_ اوه واقعا؟؟!! میدونی چیه؟ تقصیر خودمه که میخواستم بهت کمک کنم! من واقعا احمقم!
_جیمین تو از خیلی چیزا خبر نداری!
_واقعا؟ پس بگو کوک!! دهنتو باز کن و توضیح بده!
_ا...
نمیتونست. حتی اگر میتونست هم الان وقتش نبود..
_میدونستم.. بهم اعتماد نداری!
با ناراحتی به تلویزیون خیره شد. از خودش متنفر بود که نمیتونست به جیمین همه چیزو بگه. این قضیه هیچ ربطی به اعتماد نداشت. مشکلاتش انقدر زیاد بود که براش مهم نبود تهیونگ چه بلایی سرش میاورد.
احتمالا بعدا برای جیمین توضیح میداد ولی الان.. قطعا نه!!
.
.
_خداخافظ مامان!
_کوک.. یه لحظه صبر کن..
کولش رو روی دوشش جا به جا کرد و به سمت مادرش چرخید
_امشب دوباره پدرت میاد..
پوزخندی روی لباش شکل گرفت
_ اون حرومزاده پدر من نیست!
_چه بخوای چه نخوای.. اون باباته! فقط.. لطفا باهاش بحث نکن!
_من؟ بهتر نیست اینو به خودش بگی؟
_کوک..
_بیخیال.. باشه مامان..
از در خارج شد و به سمت مدرسه حرکت کرد...
_جونگ کوک..
_وای خدا خیلی باحاله!
_کوک!
_خیلی بامزست!
سعی کرد پسر رو به روش رو که محو تماشای فیلم بود خفه نکنه
_کونی دارم با تو حرف میزنممم!!!!
بهت زده فیلم رو قطع کرد و به سمت جیمین برگشت
_چ.. چیزی گفتی؟
جیمین انگشت اشارش رو روی شقیقش کشید
_اه کوک تو چرا انقدر خودتو به نفهمی میزنی! پول گوشی رو چیکار کردی؟
کوک تازه یادش اومد تماس تهیونگ رو به جیمین نگفته
_اوه راستی، بعد از زنگ تو، تهیونگ زنگ زد بهم
درحالی که مشت دیگه ای پاپ کورن توی دهانش جا داد، ادامه داد
_گفت.. فقط تا فردا وقت دارم پول گوشیشو بدم
_بعد تو انقدر خونسردییی؟؟؟؟!!
_کوک اهی کشید و ظرف خوراکی رو کنار مبل گزاشت
_ببین جیمین.. مامان من به سختی پول منو در میاره، من دنبال کارم تا بتونم برم دانشگاه!
_خب میخوای چی کار کنی؟
_نمیدونم.. ازش معذرت خواهی میکنم و میگم بعدا پولتو میدم.. بنظرت جواب میده؟
_تو واقعا.. میخوام خفت کنم!!!
_جیمین من خودم کم اضطراب ندارم.. لطفا یکم آروم باش..
درحالی که از نگرانی پوست لبش را میکند به سمت تلویزیون برگشت
_زندگی خیلی بیرحمه.. واقعا چرا اون؟ چرا؟؟
_زندگی تقصیری نداره کوک.. تو خودتم حواس پرتی کردی! اصلا چرا باید بری حیاط پشت مدرسه؟
_بعدا توضیح میدم.. بیا فعلا از فیلممون لذت ببریم!
دکمه شروع فیلمو زد و ظرف پاپ کورن رو روی پاش گذاشت. جیمین دست به سینه به تلویزین خیره شد
_فرار کردن از مشکلات هیچ دردیو دوا نمیکنه!
_من فرار نمیکنم! من فقط..
_تو فقط چیی؟؟ تو داری از مشکلات فرار میکنی کوک!!
_تو درک نمیکنی جیمین!!
_ اوه واقعا؟؟!! میدونی چیه؟ تقصیر خودمه که میخواستم بهت کمک کنم! من واقعا احمقم!
_جیمین تو از خیلی چیزا خبر نداری!
_واقعا؟ پس بگو کوک!! دهنتو باز کن و توضیح بده!
_ا...
نمیتونست. حتی اگر میتونست هم الان وقتش نبود..
_میدونستم.. بهم اعتماد نداری!
با ناراحتی به تلویزیون خیره شد. از خودش متنفر بود که نمیتونست به جیمین همه چیزو بگه. این قضیه هیچ ربطی به اعتماد نداشت. مشکلاتش انقدر زیاد بود که براش مهم نبود تهیونگ چه بلایی سرش میاورد.
احتمالا بعدا برای جیمین توضیح میداد ولی الان.. قطعا نه!!
.
.
_خداخافظ مامان!
_کوک.. یه لحظه صبر کن..
کولش رو روی دوشش جا به جا کرد و به سمت مادرش چرخید
_امشب دوباره پدرت میاد..
پوزخندی روی لباش شکل گرفت
_ اون حرومزاده پدر من نیست!
_چه بخوای چه نخوای.. اون باباته! فقط.. لطفا باهاش بحث نکن!
_من؟ بهتر نیست اینو به خودش بگی؟
_کوک..
_بیخیال.. باشه مامان..
از در خارج شد و به سمت مدرسه حرکت کرد...
۱۲.۴k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.