دوپارتی(وقتی که باهم میرید پیش خانوادش)پارت ۲ (آخر)
#چان
#استری_کیدز
( چند ساعت بعد....استرالیا)
+ گفتی قراره بابات بیاد ؟
سرش رو آروم تکون داد
_ آره...الاناست که برسه
دم در فرودگاه واستاده بودین و منتظر بودین تا پدر چان دنبالتون بیاد.
بلاخره بعد از چند دقیقه با دیدن ماشین سیاه رنگی روی صورت چان لبخندی نقش بست و دستش رو تکون داد و بعد دست تورو گرفت و به سمت ماشین کشوند.
پدر چان از ماشین پیاده شد و اون پدر و پسر با کلی ذوق همدیگه رو بغل کردن
_ اوه...بابا دلم برات تنگ شده بود
پدر : منم همینطور پسر جون
بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن و پدر چان نکاهشو به من داد
پدر : به به....عروسم چطوره ؟
تعظیمی کردم و لبخندی زدم
+ به خوبیتونم پدر جان
متقابلاً لبخندی زد و ازمون خواست تا سوار بشیم و بعد به حرکت افتاد.
.
.
توی آشپزخونه بودم و داشتم به هانا و مادر چان توی آشپزی کمک میکردم
هانا: ببینم این قرمساق که اذیتت نمیکنه؟( رو به چان بدبخت)
با این حرفش از خنده جر خوردم
+ نه نگران نباش.... فعلأ من دارم اذیتش میکنم
هانا هم سرش رو تکون داد و بهم لایک نشون داد که خندم گرفت.
.
بلاخره بعد از یک ساعت هممون توی حال پذیرایی خونه جمع شده بودیم.
منم کنار چان نشسته بودم
مادر : واو...شما دونفر واقعاً به هم میاین.....انگار واسه ی هم ساخته شدین
لبخندی زدم و به چان که اونم لبخند روی لباش بود نگاه کردم
چان منو توی بغلش کشید و بوسه ای به پیشونیم زد
هانا : عوق....حالا نیاز نیست جلوی ما عشق حقیقیتون رو رو نشون بدین
همه زدیم زیر خنده که منم لپ چان رو بوسیدم.
( بلاخره تونسته بودم توی اون فضای در از عشق غرق بشم....چقدر این خانواده مهربون و دلسوز و خوش رفتار بودن.
واقعاً خیلی خوش شانس هستم که مرد من...فردی به اسم کریستوفر بنگ چانه)
#استری_کیدز
( چند ساعت بعد....استرالیا)
+ گفتی قراره بابات بیاد ؟
سرش رو آروم تکون داد
_ آره...الاناست که برسه
دم در فرودگاه واستاده بودین و منتظر بودین تا پدر چان دنبالتون بیاد.
بلاخره بعد از چند دقیقه با دیدن ماشین سیاه رنگی روی صورت چان لبخندی نقش بست و دستش رو تکون داد و بعد دست تورو گرفت و به سمت ماشین کشوند.
پدر چان از ماشین پیاده شد و اون پدر و پسر با کلی ذوق همدیگه رو بغل کردن
_ اوه...بابا دلم برات تنگ شده بود
پدر : منم همینطور پسر جون
بعد از چند ثانیه از هم جدا شدن و پدر چان نکاهشو به من داد
پدر : به به....عروسم چطوره ؟
تعظیمی کردم و لبخندی زدم
+ به خوبیتونم پدر جان
متقابلاً لبخندی زد و ازمون خواست تا سوار بشیم و بعد به حرکت افتاد.
.
.
توی آشپزخونه بودم و داشتم به هانا و مادر چان توی آشپزی کمک میکردم
هانا: ببینم این قرمساق که اذیتت نمیکنه؟( رو به چان بدبخت)
با این حرفش از خنده جر خوردم
+ نه نگران نباش.... فعلأ من دارم اذیتش میکنم
هانا هم سرش رو تکون داد و بهم لایک نشون داد که خندم گرفت.
.
بلاخره بعد از یک ساعت هممون توی حال پذیرایی خونه جمع شده بودیم.
منم کنار چان نشسته بودم
مادر : واو...شما دونفر واقعاً به هم میاین.....انگار واسه ی هم ساخته شدین
لبخندی زدم و به چان که اونم لبخند روی لباش بود نگاه کردم
چان منو توی بغلش کشید و بوسه ای به پیشونیم زد
هانا : عوق....حالا نیاز نیست جلوی ما عشق حقیقیتون رو رو نشون بدین
همه زدیم زیر خنده که منم لپ چان رو بوسیدم.
( بلاخره تونسته بودم توی اون فضای در از عشق غرق بشم....چقدر این خانواده مهربون و دلسوز و خوش رفتار بودن.
واقعاً خیلی خوش شانس هستم که مرد من...فردی به اسم کریستوفر بنگ چانه)
۲۸.۴k
۰۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.