داستان»
داستان»
شبی بارانی بود . آب برکه بالا آمده بود قورباغه کوچولو بیرون از برکه تنها در حال بازی کردن بود ، با اینکه به مادرش قول داده بود که زود برگردد ولی وقتی که سرگرم بازی بود از برکه خیلی دور شده بود ، قورباغه کوچولو دنبال راه برگشتی بود اما تنها چیزی که به چشم میرسید فقط درختان بلند و ترسناک بود ترس و سرما بدنش را به لرز انداخته بود ، باران شدت گرفت قورباغه کوچولو بیقرارانه دنبال جایی برای پناه گرفتن بود ، سوراخی کوچک درون درختی دید با اینکه سوراخ کوچکی بود اما قورباغه کوچولو به زور هم که شده بود بدن خود را در آن جا کرد . باران که تمام شد به سختی از سوراخ بیرون آمد ، هوا آفتابی بود زمان خوبی برای بازی گوشی بود اما قورباغه کوچولو باید به خانه باز میگشت ، باز با چشمانی که نگرانی در آنها موج میزد به این طرف و آن طرف نگاه میکرد تا که شاید راه نجاتی باشد ، همان طور که در حال فکر بود صدای قاروقور شکمش بلند شد ، صدایی به آرامی گفت :« گرسنه ای ؟! من میتوانم سیرت کنم اما قبلش تو باید منو سیر کنی » قورباغه کوچولو با چشمانی وحشت زده به دندان های تیز و براق مار خیره شده بود ، قدرت فرار کردن نداشت ، نزدیک بود اشکش سرازیر شود اما مار سریع دهنش را بست و با چشمانی ناراحت از قورباغه کوچولو دور شد ، قورباغه کوچولو با اینکه ترسیده بود اما ناخودآگاهانه به دنبال مار رفت ، مار را درحال گریه کردن روی شاخه درختی دید ، از ماری که چند دقیقه پیش نزدیک بود یک لقمه چپش کنه پرسید :« چرا ماری به ترسناکی و قدرتمندی تو درحال گریه کردن است !؟ » مار با دمش اشک هایش را پاک کرد و با لحنی گرم به قورباغه کوچولو گفت ؛« قورباغه کوچک هر چقدر هم که من قوی و ترسناک باشم باز هم دلیل نمیشود که هیچوقت غمگین نباشم ، من مار به دنیا آمدم و مجبورم مثل یک مار زندگی کنم ولی مگر من این را می خواستم میدانی چقدر دیدن چشمان وحشت زده بقیه که دارن به تو نگاه میکنن سخته ! حتی قدرتمند ترین موجودات هم ترس ها و ناراحتی هایی دارند ، هیچکس نمی تواند بگوید که من کامل ترین هستم همه ما نقطه ضعف هایی داریم که ازشون متنفریم اما باز این به ما بستگی داره که مقابل اونا تسلیم شیم یا کاری کنیم اونا به ما تسلیم شن ، قورباغه کوچک ، من خیلی وقته تسلیم شدم اما تو هنوز وقت داری پس کاری نکن که مجبور به پذیرش شکستت باشی ». بعد از حرف های مار قورباغه کوچک مدت در فکر فرو رفت آنقدر که حس نکرد زمان چقدر زود میگذرد وقتی به خودش آمد غروب بود و مار هنوز روی تنه درخت بود ، قورباغه کوچولو یادش افتاد که باید به خانه برگردد اما راه را بلد نبود مار که متوجه این موضوع شده بود از درخت پایین آمد و راه را به قورباغه کوچولو نشان داد . « نویسنده: ناشناسم ar»
شبی بارانی بود . آب برکه بالا آمده بود قورباغه کوچولو بیرون از برکه تنها در حال بازی کردن بود ، با اینکه به مادرش قول داده بود که زود برگردد ولی وقتی که سرگرم بازی بود از برکه خیلی دور شده بود ، قورباغه کوچولو دنبال راه برگشتی بود اما تنها چیزی که به چشم میرسید فقط درختان بلند و ترسناک بود ترس و سرما بدنش را به لرز انداخته بود ، باران شدت گرفت قورباغه کوچولو بیقرارانه دنبال جایی برای پناه گرفتن بود ، سوراخی کوچک درون درختی دید با اینکه سوراخ کوچکی بود اما قورباغه کوچولو به زور هم که شده بود بدن خود را در آن جا کرد . باران که تمام شد به سختی از سوراخ بیرون آمد ، هوا آفتابی بود زمان خوبی برای بازی گوشی بود اما قورباغه کوچولو باید به خانه باز میگشت ، باز با چشمانی که نگرانی در آنها موج میزد به این طرف و آن طرف نگاه میکرد تا که شاید راه نجاتی باشد ، همان طور که در حال فکر بود صدای قاروقور شکمش بلند شد ، صدایی به آرامی گفت :« گرسنه ای ؟! من میتوانم سیرت کنم اما قبلش تو باید منو سیر کنی » قورباغه کوچولو با چشمانی وحشت زده به دندان های تیز و براق مار خیره شده بود ، قدرت فرار کردن نداشت ، نزدیک بود اشکش سرازیر شود اما مار سریع دهنش را بست و با چشمانی ناراحت از قورباغه کوچولو دور شد ، قورباغه کوچولو با اینکه ترسیده بود اما ناخودآگاهانه به دنبال مار رفت ، مار را درحال گریه کردن روی شاخه درختی دید ، از ماری که چند دقیقه پیش نزدیک بود یک لقمه چپش کنه پرسید :« چرا ماری به ترسناکی و قدرتمندی تو درحال گریه کردن است !؟ » مار با دمش اشک هایش را پاک کرد و با لحنی گرم به قورباغه کوچولو گفت ؛« قورباغه کوچک هر چقدر هم که من قوی و ترسناک باشم باز هم دلیل نمیشود که هیچوقت غمگین نباشم ، من مار به دنیا آمدم و مجبورم مثل یک مار زندگی کنم ولی مگر من این را می خواستم میدانی چقدر دیدن چشمان وحشت زده بقیه که دارن به تو نگاه میکنن سخته ! حتی قدرتمند ترین موجودات هم ترس ها و ناراحتی هایی دارند ، هیچکس نمی تواند بگوید که من کامل ترین هستم همه ما نقطه ضعف هایی داریم که ازشون متنفریم اما باز این به ما بستگی داره که مقابل اونا تسلیم شیم یا کاری کنیم اونا به ما تسلیم شن ، قورباغه کوچک ، من خیلی وقته تسلیم شدم اما تو هنوز وقت داری پس کاری نکن که مجبور به پذیرش شکستت باشی ». بعد از حرف های مار قورباغه کوچک مدت در فکر فرو رفت آنقدر که حس نکرد زمان چقدر زود میگذرد وقتی به خودش آمد غروب بود و مار هنوز روی تنه درخت بود ، قورباغه کوچولو یادش افتاد که باید به خانه برگردد اما راه را بلد نبود مار که متوجه این موضوع شده بود از درخت پایین آمد و راه را به قورباغه کوچولو نشان داد . « نویسنده: ناشناسم ar»
۳.۴k
۲۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.