عشق وحشی
پارت۱۰
خوب منم نمیگم نمیخواستم انتقام بگیرم ولی نمیخواستم از بابات انتقام بگیرم پدرم مجبورم کرد که اینکارو بکنم ولی بعد اینکه با بابات اشنا شدم واقعا حس کردم یکیو دوست دارم حس کردم عاشق یکیم ولی حیف که تموم شد
یک ساعت گذشت و تموم شد کوک اومد تو
-تموم شد بچه رو بگیرین
بزار یکم بیشتر پیشم باشه
-الانم که داری یک ساعت میبینیش از سرت زیاد پسر من نیازی به مادری مثل تو نداره
کوک اومد سمتم و بچه رو ازم گرفت
فکر نمیکردم انقدر بیرحم باشی
-بیرحم بودن که بیرحم شدم مگه نه ؟
من بیرحمی نکردم تو ازم نپرسیدی که چرا اینکارو کردم پرسیدی ؟نه بودن هیچ دفاعیه ای منو محکوم به جرمی کردی که نکردم
-برام مهم نبوده حتما
بدون منتظر بودن برای جواب رفت بیرون و دوباره تاریکی به این خونه برگشت
چند روز گذشت و هر روز پسرمو میوردن و من میدیدم ولی هیچ کس نمیگفت اسمشو چی گذاشتن کوک بعد اون روز دیگه نیومد امروزم یک ساعت پسرمو اوردن و بردن امروز متفاوت بود چون برای اولین بار خودم برای پسرم اسم گذاشتم مین هو لقب پدرش ببر هه یاد وقتی افتادم که با شادی زندگی میکردم و کوک و ببر بزرگ صدا کردم میخواستم بلند شم ولی نمیشد بلند شدم جایی رو نمیدیدم قدم اولو برداشتم خوردم به چیزی بدون توجه بهش رفتم سمت اتاق چشمام میمالیدم تا ببینم ولی نمیشد چند وقتی بود وقتی بلند میشدم ۰ایی رو نمیدیدم ولی الان در حالت عادی هم چشمام تار بود کوکورانه رفتم سمت تخت و دراز کشیدم از وقتی که اومدم تو این اتاق نیومدم و جای خوابم همون دم در بود و خیره شدن به در تا خوابم ببره و منتظر اون یک ساعت باشم و همدم این روزامو بیارن چشمام بستم که با حس خفگی بلند شدم همه جا تار بود ولی نور به چشمام میخورد گرمای شدیدی بهم میخورد اومدم از تخت پایین و درو خواستم باز کنم که دستم سوخت بوی اتیش میومد ترسیده درو باز کردم اومدم بیرون همه جا اتیش گرفته بود همه جا قرمز بود رفتم سمت در ولی در باز نشد در زدم کسی نشنید نشستم زمین اکسیژن نبود تقلا میکردم برای نفس کشیدن ولی اکسیژنی نبود که نفس بکشم هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال برای تموم شدن این زندگی نکبت بار ناراحت برای ندیدن بزرگ شدن پسرم مین هو چشمام کم کم بسته شد
ویو کوک
شیشه وی.سکی زدم به دیوار و تکیه دادم به تخت حرفای اون روز ات که به پسرمون میگفت برام قابل درک نبود بابام مامانشو کشته ؟انتقام ؟ولی چرا من؟ باباش مجبورش کرده؟ همه چیز بهریخته بود میخواستم ببینمش باهاش حرف بزنم ولی بابام جلومو میگرفت صبح شد ساعت ۹ تصمیم گرفتم بریم پیش ات رفتم رفتم پسرمون برداشتم به خودم گول دادم که اسمی براش نزارم تا وقتی که این موضوع حل بشه نشستم تو ماشین ....
خوب منم نمیگم نمیخواستم انتقام بگیرم ولی نمیخواستم از بابات انتقام بگیرم پدرم مجبورم کرد که اینکارو بکنم ولی بعد اینکه با بابات اشنا شدم واقعا حس کردم یکیو دوست دارم حس کردم عاشق یکیم ولی حیف که تموم شد
یک ساعت گذشت و تموم شد کوک اومد تو
-تموم شد بچه رو بگیرین
بزار یکم بیشتر پیشم باشه
-الانم که داری یک ساعت میبینیش از سرت زیاد پسر من نیازی به مادری مثل تو نداره
کوک اومد سمتم و بچه رو ازم گرفت
فکر نمیکردم انقدر بیرحم باشی
-بیرحم بودن که بیرحم شدم مگه نه ؟
من بیرحمی نکردم تو ازم نپرسیدی که چرا اینکارو کردم پرسیدی ؟نه بودن هیچ دفاعیه ای منو محکوم به جرمی کردی که نکردم
-برام مهم نبوده حتما
بدون منتظر بودن برای جواب رفت بیرون و دوباره تاریکی به این خونه برگشت
چند روز گذشت و هر روز پسرمو میوردن و من میدیدم ولی هیچ کس نمیگفت اسمشو چی گذاشتن کوک بعد اون روز دیگه نیومد امروزم یک ساعت پسرمو اوردن و بردن امروز متفاوت بود چون برای اولین بار خودم برای پسرم اسم گذاشتم مین هو لقب پدرش ببر هه یاد وقتی افتادم که با شادی زندگی میکردم و کوک و ببر بزرگ صدا کردم میخواستم بلند شم ولی نمیشد بلند شدم جایی رو نمیدیدم قدم اولو برداشتم خوردم به چیزی بدون توجه بهش رفتم سمت اتاق چشمام میمالیدم تا ببینم ولی نمیشد چند وقتی بود وقتی بلند میشدم ۰ایی رو نمیدیدم ولی الان در حالت عادی هم چشمام تار بود کوکورانه رفتم سمت تخت و دراز کشیدم از وقتی که اومدم تو این اتاق نیومدم و جای خوابم همون دم در بود و خیره شدن به در تا خوابم ببره و منتظر اون یک ساعت باشم و همدم این روزامو بیارن چشمام بستم که با حس خفگی بلند شدم همه جا تار بود ولی نور به چشمام میخورد گرمای شدیدی بهم میخورد اومدم از تخت پایین و درو خواستم باز کنم که دستم سوخت بوی اتیش میومد ترسیده درو باز کردم اومدم بیرون همه جا اتیش گرفته بود همه جا قرمز بود رفتم سمت در ولی در باز نشد در زدم کسی نشنید نشستم زمین اکسیژن نبود تقلا میکردم برای نفس کشیدن ولی اکسیژنی نبود که نفس بکشم هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال برای تموم شدن این زندگی نکبت بار ناراحت برای ندیدن بزرگ شدن پسرم مین هو چشمام کم کم بسته شد
ویو کوک
شیشه وی.سکی زدم به دیوار و تکیه دادم به تخت حرفای اون روز ات که به پسرمون میگفت برام قابل درک نبود بابام مامانشو کشته ؟انتقام ؟ولی چرا من؟ باباش مجبورش کرده؟ همه چیز بهریخته بود میخواستم ببینمش باهاش حرف بزنم ولی بابام جلومو میگرفت صبح شد ساعت ۹ تصمیم گرفتم بریم پیش ات رفتم رفتم پسرمون برداشتم به خودم گول دادم که اسمی براش نزارم تا وقتی که این موضوع حل بشه نشستم تو ماشین ....
۲.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.