𝗣𝗮𝗿𝘁⁴⁴
𝗣𝗮𝗿𝘁⁴⁴
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
کی به اندازه من توی این دنیا ازش متنفره؟
بلاهایی که اون به سرم آورده تا اخر عمرم نمیتونم فراموششون کنم.
باید به حال خودم خون گریه کنم که سرنوشتم توی این خانواده رقم خورده.
مثل احمق ها دارم تماشا میکنم و حق ندارم روی حرفش حرف بزنم و اون منو به نوه ی عوضیش پاس کاری میکنه!
همین نوه ای که بارها توی خلوتش خون منو تو شیشه کرد و زندگی رو برام جهنم...
چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم....اگه همونی این بحث رو تموم نکنه مجبور میشم چیزای زیادی رو روی دايره بريزم.
چشمام رو که باز کردم نگاهم گره خورد توی چشمای جونگ کوک....
با اخم ازش نگاه گرفتم.
همونی: همین که گفتم، بعد از یه هفته میای اینجا جوابتو بهم میگی.
بیشتر از این نتونستم سکوت کنم و سرنوشتم رو بسپارم دست همونی.
با اینکه میدونستم تهیونگ هیچ وقت این خواسته رو قبول نمیکنه،با اینکه مطمئن بودم خودم به هیچ وجه زیرِ بارِ این خواسته نمیرم، با نفرت لب باز کردم:
ا/ت: بهتره تمومش کنید همونی.....حتی صحبت درباره این موضوع داره حالمو بد میکنه....من خواستم شما...
دستش رو به تندی مقابلم بالا گرفت و گفت:
همونی: حرفمو زدم....توام تو این یه هفته وقت داری به پیشنهادم فکر کنی.
نگاهش رو ازم گرفت و به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
همونی: گفتی خیلی کار داری، حرفام تموم شد، دیگه میتونی بری برسی به کارات.
هنوز توی شوک بودم و از عصبانیت زیاد میلرزید.
درسته همونی مثل یه مادر امروز برام دلسوزی کرد و صحبت به خرج داد و مقابل تهیونگ ایستاد تا مثلا یه راهکار مناسب جلوی پاش بذاره.
همونی اما هیچی از موضوع منو تهیونگ نمیدونه...
فقط بیرون از گود تماشا کرده و به نظرش اين جوری اومده که دلِ نوه اش برای عروسِ بیوه اش رفته و خواسته با این پیشنهاد جلوی خطر یا اشتباهاتِ بیشتری رو بگیره...
ولی هنوز نمیدونه همین نوه ی عزیزش چه بلاهایی به سرم آورده و روزگارم رو چطوری به خاک سیاه نشونده...
•پارت چهل و چهارم •
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
کی به اندازه من توی این دنیا ازش متنفره؟
بلاهایی که اون به سرم آورده تا اخر عمرم نمیتونم فراموششون کنم.
باید به حال خودم خون گریه کنم که سرنوشتم توی این خانواده رقم خورده.
مثل احمق ها دارم تماشا میکنم و حق ندارم روی حرفش حرف بزنم و اون منو به نوه ی عوضیش پاس کاری میکنه!
همین نوه ای که بارها توی خلوتش خون منو تو شیشه کرد و زندگی رو برام جهنم...
چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم....اگه همونی این بحث رو تموم نکنه مجبور میشم چیزای زیادی رو روی دايره بريزم.
چشمام رو که باز کردم نگاهم گره خورد توی چشمای جونگ کوک....
با اخم ازش نگاه گرفتم.
همونی: همین که گفتم، بعد از یه هفته میای اینجا جوابتو بهم میگی.
بیشتر از این نتونستم سکوت کنم و سرنوشتم رو بسپارم دست همونی.
با اینکه میدونستم تهیونگ هیچ وقت این خواسته رو قبول نمیکنه،با اینکه مطمئن بودم خودم به هیچ وجه زیرِ بارِ این خواسته نمیرم، با نفرت لب باز کردم:
ا/ت: بهتره تمومش کنید همونی.....حتی صحبت درباره این موضوع داره حالمو بد میکنه....من خواستم شما...
دستش رو به تندی مقابلم بالا گرفت و گفت:
همونی: حرفمو زدم....توام تو این یه هفته وقت داری به پیشنهادم فکر کنی.
نگاهش رو ازم گرفت و به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
همونی: گفتی خیلی کار داری، حرفام تموم شد، دیگه میتونی بری برسی به کارات.
هنوز توی شوک بودم و از عصبانیت زیاد میلرزید.
درسته همونی مثل یه مادر امروز برام دلسوزی کرد و صحبت به خرج داد و مقابل تهیونگ ایستاد تا مثلا یه راهکار مناسب جلوی پاش بذاره.
همونی اما هیچی از موضوع منو تهیونگ نمیدونه...
فقط بیرون از گود تماشا کرده و به نظرش اين جوری اومده که دلِ نوه اش برای عروسِ بیوه اش رفته و خواسته با این پیشنهاد جلوی خطر یا اشتباهاتِ بیشتری رو بگیره...
ولی هنوز نمیدونه همین نوه ی عزیزش چه بلاهایی به سرم آورده و روزگارم رو چطوری به خاک سیاه نشونده...
•پارت چهل و چهارم •
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۷.۵k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.