فیک عاشقی p6
هیونجین: حالت خوبه؟
ا/ت ویو: نفسای گرمش میخورد به گردنم و باعث میشد معذب بشم . دستشو از روی کمرم برداشتم و نشستم روی تخت . اونم نمیه دراز کشیده بود . آروم آروم همونطور که بهم خیره شده بود نشست . که گفتم
ا/ت: من اینجا چیکار میکنم؟؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
هیونجین: دیشب تو...(ماجرا رو تعریف میکنه)همین بود .
ا/ت: خب چرا دیشب منو نبردی خونمون؟؟
هیونجین: چون مامان و بابات نگران میشدن و کلی سوال پیچم میکردن .
ا/ت: خب الان که بیشتر نگران شدن .
هیونجین: بهشون بگو .....بگو.... دیشب مست بودم بعد هیونجین منو برد خونش .
ا/ت: خب چه فرقی کرد؟
هیونجین: فرقش اینجاس که منو میشناسن و بهم اعتماد دارن . پس همه چی اوکیه .
ا/ت: باشه . و ممنون به خاطر اینکه حواست بهم بود .
هیونجین: خواهش میکنم قابل لیدی زیبایی مثل شمارو نداشت .
ولی خیلی بهم اعتماد داره ها . نپرسیدی چرا کنارم خوابیدی .(لبخند)
ا/ت: چون بهت اعتماد دارم و بعدشم مثل داداش نداشتم میمونی (لبخند)
راوی: هیونجین بعد از این حرف ا/ت لبخند روی لباش ماسید . اون گفت داداش؟ اون فقط هیونجین رو مثل داداشش میدید اما هیونجین دلشو به این دختر باخته بود . اون هیچوقت نتونست به ا/ت به چشم خواهرش نگاه کنه . چون از اولش هم با کوچکترین حرکات ا/ت قلبش تند تند میتپید .
ا/ت با تعجب گفت .
ا/ت: هیونجین ؟ خوبی ؟ چیشد با حرفم ناراحتت کردم؟
هیونجین:(لبخند ساختگی)نه چرا ناراحت فقط تاحالا کسی بهم نگفته بود داداش.
ا/ت: حالا من گفتم(لبخند)
هیونجین:بریم صبحانه بخوریم؟
ا/ت:آره بریم که مردم از گشنگی.
هیونجین:(لبخند)ای شکمو .
راوی:از اتاق خارج شدن و رفتن سر میز که از قبل چیده شده بود و......
تهیونگ ویو: صبح از خواب بیدارشدم . دیدم توی یکی از اتاقای بارم . کوک چندشم بغلم کرده و سرش تو دهنم بود و آب دهنش لباسم رو خیس کرده بود . داشت خرو پف میکرد .
حالم داشت بهم میخورد . تمام بدنم درد میکرد مخصوصا صورتم .
چون دیشب زیاد مست نبود تمام اتفاقات یادم بود .
عجب دختری بود . همه از خداشون بود بهشون نگاه کنم بعد اون .... ازش خوشم اومده بود .
ولی چقدر خوب زد حتما کلاس میره . مارش خوب بود .
حالم داشت به هم میخورد کوکم همینطور خرو پف میکرد و محکم بغلم کرده بود . نمی تونسم تکون بخورم . با پا زدم تو شکمش که از تخت افتاد پایین . بعد با خالت خمار و عصبانی برگشت سمت من و گفت
کوک: چته وحشی؟
تهیونگ: تو منو بغل کردی اسکول .
کوک: خب نباید بزنی که ناقص شم . آیی سرم .
تهیونگ: بله دیگه وقتی انقدر میخوری همین میشه .
کوک: تو هیچی نگو که از یک دختر کتک میخوری . خاک توسرت کنن .
تهیونگ: مگه یادته؟
کوک: نه .
تهیونگ:(پوکرفیس)
کوک: ولی خوب زدت ها.
تهیونگ: بسه . پاشو بریم .
کوک: راست میگی مدرسم دیر شد .
تهیونگ: چقدرم که به مدرسه اهمیت میدی تو .
کوک: بله پس چی .
راوی: بعد کلی جر و بحپ بلاخره از بار خارج شدن . تهیونگ کوک رو رسوند خونه تا برای مدرسه حاضر بشه و خودش هم رفت خونه و.......
ا/ت ویو: هیونجین منو رسوند خونه و برای مامانم توضیح داد . اصلا باورم نمیشد مامانم قانع شد و هیچی نگفت .
رفتم تو اتاقم . هیونجین پایین بود . امروز قرار بود باهم بریم مدرسه .
رفتم حولمو برداشتم و رفتم داخل حموم و......
از حموم اومدم بیرون موهام رو سشوار گرفتم و خشکشون کردم .
لباس فرم مدرسمو پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم . موهام بالاش سیاه بود و پایینش بلوند(مثل موهای خودم😁)چون صورتم خوب بود نیاز به آرایش نداشت فقط برای اینکه از بیحالی در بیام یک رژ لب کم رنگ زدم و کولمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون .
هیونجین روی مبل نشسته بود و منتظر من بود . چشمش به من خورد و یک لبخند زد و ازروی مبل بلند شد . و گفت
هیونجین: به به لیدی زیبا .
ا/ت: (خنده)
مامان ا/ت: بیاین صبحونه بخورین بعدش برین .
هیونجین: ما صبحونه خوردیم خاله جون .
ا/ت: نوش جونتون باشه مامان . ما میریم .
راوی: ا/ت و هیونجین باهم از خونه خارج شدن و سوار ماشین هیونجین شدن و تا مدرسه حرفی نزدن.
بعد از سه دقیقه رسیدن و از ماشین پیاده شدن و وارد سالن مدرسه شدن که هیونجین به ا/ت گفت .
هیونجین: دیشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی.
ا/ت: ما اینیم دیگه(خنده)
ا/ت ویو: داشتم با هیونجین صحبت میکردم که یهو موهام از پشت کشیده شد .
میدونستم کی بود . اون.......
امیدوارم خوشتون اومده باشه .
ممنون از حمایتتون و لطفا بهش ادامه بدین . با اینکار خیلی بهم انگیزه میدید .
ممنون❤️😘
ا/ت ویو: نفسای گرمش میخورد به گردنم و باعث میشد معذب بشم . دستشو از روی کمرم برداشتم و نشستم روی تخت . اونم نمیه دراز کشیده بود . آروم آروم همونطور که بهم خیره شده بود نشست . که گفتم
ا/ت: من اینجا چیکار میکنم؟؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
هیونجین: دیشب تو...(ماجرا رو تعریف میکنه)همین بود .
ا/ت: خب چرا دیشب منو نبردی خونمون؟؟
هیونجین: چون مامان و بابات نگران میشدن و کلی سوال پیچم میکردن .
ا/ت: خب الان که بیشتر نگران شدن .
هیونجین: بهشون بگو .....بگو.... دیشب مست بودم بعد هیونجین منو برد خونش .
ا/ت: خب چه فرقی کرد؟
هیونجین: فرقش اینجاس که منو میشناسن و بهم اعتماد دارن . پس همه چی اوکیه .
ا/ت: باشه . و ممنون به خاطر اینکه حواست بهم بود .
هیونجین: خواهش میکنم قابل لیدی زیبایی مثل شمارو نداشت .
ولی خیلی بهم اعتماد داره ها . نپرسیدی چرا کنارم خوابیدی .(لبخند)
ا/ت: چون بهت اعتماد دارم و بعدشم مثل داداش نداشتم میمونی (لبخند)
راوی: هیونجین بعد از این حرف ا/ت لبخند روی لباش ماسید . اون گفت داداش؟ اون فقط هیونجین رو مثل داداشش میدید اما هیونجین دلشو به این دختر باخته بود . اون هیچوقت نتونست به ا/ت به چشم خواهرش نگاه کنه . چون از اولش هم با کوچکترین حرکات ا/ت قلبش تند تند میتپید .
ا/ت با تعجب گفت .
ا/ت: هیونجین ؟ خوبی ؟ چیشد با حرفم ناراحتت کردم؟
هیونجین:(لبخند ساختگی)نه چرا ناراحت فقط تاحالا کسی بهم نگفته بود داداش.
ا/ت: حالا من گفتم(لبخند)
هیونجین:بریم صبحانه بخوریم؟
ا/ت:آره بریم که مردم از گشنگی.
هیونجین:(لبخند)ای شکمو .
راوی:از اتاق خارج شدن و رفتن سر میز که از قبل چیده شده بود و......
تهیونگ ویو: صبح از خواب بیدارشدم . دیدم توی یکی از اتاقای بارم . کوک چندشم بغلم کرده و سرش تو دهنم بود و آب دهنش لباسم رو خیس کرده بود . داشت خرو پف میکرد .
حالم داشت بهم میخورد . تمام بدنم درد میکرد مخصوصا صورتم .
چون دیشب زیاد مست نبود تمام اتفاقات یادم بود .
عجب دختری بود . همه از خداشون بود بهشون نگاه کنم بعد اون .... ازش خوشم اومده بود .
ولی چقدر خوب زد حتما کلاس میره . مارش خوب بود .
حالم داشت به هم میخورد کوکم همینطور خرو پف میکرد و محکم بغلم کرده بود . نمی تونسم تکون بخورم . با پا زدم تو شکمش که از تخت افتاد پایین . بعد با خالت خمار و عصبانی برگشت سمت من و گفت
کوک: چته وحشی؟
تهیونگ: تو منو بغل کردی اسکول .
کوک: خب نباید بزنی که ناقص شم . آیی سرم .
تهیونگ: بله دیگه وقتی انقدر میخوری همین میشه .
کوک: تو هیچی نگو که از یک دختر کتک میخوری . خاک توسرت کنن .
تهیونگ: مگه یادته؟
کوک: نه .
تهیونگ:(پوکرفیس)
کوک: ولی خوب زدت ها.
تهیونگ: بسه . پاشو بریم .
کوک: راست میگی مدرسم دیر شد .
تهیونگ: چقدرم که به مدرسه اهمیت میدی تو .
کوک: بله پس چی .
راوی: بعد کلی جر و بحپ بلاخره از بار خارج شدن . تهیونگ کوک رو رسوند خونه تا برای مدرسه حاضر بشه و خودش هم رفت خونه و.......
ا/ت ویو: هیونجین منو رسوند خونه و برای مامانم توضیح داد . اصلا باورم نمیشد مامانم قانع شد و هیچی نگفت .
رفتم تو اتاقم . هیونجین پایین بود . امروز قرار بود باهم بریم مدرسه .
رفتم حولمو برداشتم و رفتم داخل حموم و......
از حموم اومدم بیرون موهام رو سشوار گرفتم و خشکشون کردم .
لباس فرم مدرسمو پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم . موهام بالاش سیاه بود و پایینش بلوند(مثل موهای خودم😁)چون صورتم خوب بود نیاز به آرایش نداشت فقط برای اینکه از بیحالی در بیام یک رژ لب کم رنگ زدم و کولمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون .
هیونجین روی مبل نشسته بود و منتظر من بود . چشمش به من خورد و یک لبخند زد و ازروی مبل بلند شد . و گفت
هیونجین: به به لیدی زیبا .
ا/ت: (خنده)
مامان ا/ت: بیاین صبحونه بخورین بعدش برین .
هیونجین: ما صبحونه خوردیم خاله جون .
ا/ت: نوش جونتون باشه مامان . ما میریم .
راوی: ا/ت و هیونجین باهم از خونه خارج شدن و سوار ماشین هیونجین شدن و تا مدرسه حرفی نزدن.
بعد از سه دقیقه رسیدن و از ماشین پیاده شدن و وارد سالن مدرسه شدن که هیونجین به ا/ت گفت .
هیونجین: دیشب خیلی خوب از خودت دفاع کردی.
ا/ت: ما اینیم دیگه(خنده)
ا/ت ویو: داشتم با هیونجین صحبت میکردم که یهو موهام از پشت کشیده شد .
میدونستم کی بود . اون.......
امیدوارم خوشتون اومده باشه .
ممنون از حمایتتون و لطفا بهش ادامه بدین . با اینکار خیلی بهم انگیزه میدید .
ممنون❤️😘
۱۷.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.