اجبار به عشق ... part 14
بعد از رفتن پسرک خواست دوباره شروع به خوردن کنه که
هه یونگ : اههه ... کوفتم شد ... ولی گشنمه
و به زور غذا شو خورد
تهیونگ : چی میبینی ؟
یه جون : هیچی ... تا غذا آماده بشه اینارو هی عوض میکنم
تهیونگ : اها
یه جون : اون خیلی خستشه ... گشنشم هست
تهیونگ : اوهوم ... عین چی پاچه میگیره
یه جون : دیگه از حدت نگذر درست صحبت کن
تهیونگ : ایش
یه جون : برو رو مخم راه نرو
تهیونگ : راه نمیرم میدوم
یه جون : عجب
تهیونگ : اون دوتا کفتر عاشق کجان ؟
یه جون : کدوم ؟
تهیونگ : منظورم مامان بزرگ و بابا بزرگه
یه جون : اها اون دو تا
تهیونگ : آره
یه جون : رفتن بازار
تهیونگ : برا چی ؟
یه جون : برا شاهدخت خانم لباس بخرن
تهیونگ : برا هه یونگ ؟
یه جون : آره... چون برای یه اشتباه همشون صورتی شده
تهیونگ : مگه باید چه رنگی میبوده ؟
یه جون : سیاه و سفید ... اما اونا رفتن قهوه ای و اینجور رنگارو بخرن
تهیونگ : اها
یه جون : زیادی حرف زدی ... حالا برو
تهیونگ : اعصاب خورد کن
یه جون : اینه
تهیونگ : به سنت نگا کن بچه
یه جون : دوسال ازت بزرگ ترم
تهیونگ : عام خب ... سن فقط یه عدده ... عقل و فکر مهمه ... که از اون لحاظ تو بچه ای
یه جون : فقط برو
تهیونگ : چشم
دخترک آنقدری خسته بود که تا همین دراز کشید خوابش برد
از اون طرف پسرک حوصلش سر رفته ... نه میخواست بره بیرون از خونه
نه هم میخواست بمونه
همون طوری بی هدف داخل خونه راه میرفت
تهیونگ : چقدر اینجا ساکته ... هوففف ... خب ... این اتاق کیه ؟ ... اوه بابا بزرگ ... هعی هیچی نداره ... این یکی چی ؟ ... اومم چقدر تمش سفیده اینجا ... این کیه ... هه یونگ ؟ ... یکم اذیتش کنم ... خب ... چطوری اذیتش کنم ؟ ... کنارش بخوابم بیدار شد سکته کنه بمیره ... آره... همین بهترین فکره ... قراره سکته کنی ... چه خوب ... سکته قلبی و مغزی رو قراره به خاطر خوشتیپ لودندورف من بزنی * اروم ... آخرش با لحن شیطنت آمیز
پسرک هم اروم روی تخت نشست و کنارش خوابید چشماشو بست و هر دو در کنار هم به خواب رفتن
...
لایک : ۲۱
کامنت: ۱۱
این پارت یکم چرت شد ببخشید
هه یونگ : اههه ... کوفتم شد ... ولی گشنمه
و به زور غذا شو خورد
تهیونگ : چی میبینی ؟
یه جون : هیچی ... تا غذا آماده بشه اینارو هی عوض میکنم
تهیونگ : اها
یه جون : اون خیلی خستشه ... گشنشم هست
تهیونگ : اوهوم ... عین چی پاچه میگیره
یه جون : دیگه از حدت نگذر درست صحبت کن
تهیونگ : ایش
یه جون : برو رو مخم راه نرو
تهیونگ : راه نمیرم میدوم
یه جون : عجب
تهیونگ : اون دوتا کفتر عاشق کجان ؟
یه جون : کدوم ؟
تهیونگ : منظورم مامان بزرگ و بابا بزرگه
یه جون : اها اون دو تا
تهیونگ : آره
یه جون : رفتن بازار
تهیونگ : برا چی ؟
یه جون : برا شاهدخت خانم لباس بخرن
تهیونگ : برا هه یونگ ؟
یه جون : آره... چون برای یه اشتباه همشون صورتی شده
تهیونگ : مگه باید چه رنگی میبوده ؟
یه جون : سیاه و سفید ... اما اونا رفتن قهوه ای و اینجور رنگارو بخرن
تهیونگ : اها
یه جون : زیادی حرف زدی ... حالا برو
تهیونگ : اعصاب خورد کن
یه جون : اینه
تهیونگ : به سنت نگا کن بچه
یه جون : دوسال ازت بزرگ ترم
تهیونگ : عام خب ... سن فقط یه عدده ... عقل و فکر مهمه ... که از اون لحاظ تو بچه ای
یه جون : فقط برو
تهیونگ : چشم
دخترک آنقدری خسته بود که تا همین دراز کشید خوابش برد
از اون طرف پسرک حوصلش سر رفته ... نه میخواست بره بیرون از خونه
نه هم میخواست بمونه
همون طوری بی هدف داخل خونه راه میرفت
تهیونگ : چقدر اینجا ساکته ... هوففف ... خب ... این اتاق کیه ؟ ... اوه بابا بزرگ ... هعی هیچی نداره ... این یکی چی ؟ ... اومم چقدر تمش سفیده اینجا ... این کیه ... هه یونگ ؟ ... یکم اذیتش کنم ... خب ... چطوری اذیتش کنم ؟ ... کنارش بخوابم بیدار شد سکته کنه بمیره ... آره... همین بهترین فکره ... قراره سکته کنی ... چه خوب ... سکته قلبی و مغزی رو قراره به خاطر خوشتیپ لودندورف من بزنی * اروم ... آخرش با لحن شیطنت آمیز
پسرک هم اروم روی تخت نشست و کنارش خوابید چشماشو بست و هر دو در کنار هم به خواب رفتن
...
لایک : ۲۱
کامنت: ۱۱
این پارت یکم چرت شد ببخشید
۱۰.۲k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.