شبی که ماه رقصید...
پارت 5
روبروی اتاق یه در صورتی دیگه بود.
روش عدد 8 نوشته شده بود.
به در اتاقی که ازش خارج شدم هم نگاه کردم که رو اون عدد 7 نوشته شده بود.
به سمت راستم نگاه کردم و یه دیواری که با رنگ صورتی کمرنگ مایل به تیره رنگ شده بود و روش چند تا طرح بچگانه کشیده شده بود رو دیدم.
بعضی از جاهای دیوار ترک خورده بودن و سفیدی خود دیوار خیلی کم دیده میشد.
به سمت چپم نگاه کردم که یه راهروی کوتاه بود.
راهرو رو تا آخر رفتم و به پله هایی رسیدم که اوناهم با رنگای شاد رنگ آمیزی شده بودن.
حس میکردم تو مهد کودکم.
از پله ها رفتم پایین و به یه طبقه دیگه رسیدم که خیلی شبیه طبقه بالا بود.
منتها، اعداد نوشته شده روی درها، از عدد یک تا 4 بود.
حس کردم به یه الگویی رسیدم.
به راهم ادامه دادم و یه طبقه دیگه هم رفتم پایین و پله ها تموم شدن.
به یه سالن بزرگ رسیدم.
حس میکردم واقعا تویه یه مهد کودکم.
رویه یه دیوار خیلی بزرگ به زبان کره ای نوشته شده بود خورشید.
به تابلوی کنار دیوار نگاه کردم و اون بالا نوشته بود سالن غذا خوری.
یکم فک کردم و دیدم شکمم بشدت درد میکنه و گلوم میسوزه انگار مذاب بالا آوردم.
اصلا من آخرین بار غذا کی خوردم یا چی خوردم؟ چرا هیچی یادم نمیاد!
رفتم سمت سالن غذا خوری.
اولش یکم راه مستقیم بود ولی بعدش باید میچرخیدی سمت چپ و یه راه مستقیم خیلی طولانی رو میرفتی.
یه سمت اون راهرو که سمت راست من بود، در ها و اتاق هایی بودم که من نمیدونستم چین و سمت چپ من، نصفش دیوار بود و نصف دیگش شیشه و من میتونستم از شیشه بیرون رو ببینم که خورشید در آستانه غروب بود.
حیاط بزرگی قابل مشاهده بود که بازی های زیادی مثل سرسره داشت و چندتا هم دروازه فوتبال و تور بسکتبال و والیبال.
سرمو برگردوندم و به مسیرم نگاه کردم. تا نصف مسیر همچی صورتی بود و از نصف به بعد همچی آبی...
وسطای راه، به یه راهروی دیگه رسیدم که بین سمت صورتی و آبی بود و به سمت راست میرفت.
اون راهرو بنفش بود.
همجای راهرو با رنگ بنفش پوشانده شده بود و روی تابلو اسم مکان هایی رو نوشته بود که یکیشون سالن غذا خوری بود.
با دیدن اون تابلو سریع راهمو کج کردم و رفتم سمت سالن غذا خوری.
تا آخر اون سالنو رفتم و هرچقدر میرفتم جلو صدا هایی میشنیدم.
صدای حرف زدن که وقتی میرفتم جلو به صدای داد زدن تبدیل میشد.
اما بعید میدونم این صدای داد زدن، از سر دعوا باشه.
بیشتر به این میخوره که یه دست آدم وقتی میخوان صداشون بین صدای بقیه جمیعت به هم برسه و بلند صحبت میکنن در حالی که نمیدونن اگه همشون باهم متحد شن و آروم صحبت کنن، هم صدای همدیگرو میشنون و هم هرج و مرج بوجود نمیاد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
روبروی اتاق یه در صورتی دیگه بود.
روش عدد 8 نوشته شده بود.
به در اتاقی که ازش خارج شدم هم نگاه کردم که رو اون عدد 7 نوشته شده بود.
به سمت راستم نگاه کردم و یه دیواری که با رنگ صورتی کمرنگ مایل به تیره رنگ شده بود و روش چند تا طرح بچگانه کشیده شده بود رو دیدم.
بعضی از جاهای دیوار ترک خورده بودن و سفیدی خود دیوار خیلی کم دیده میشد.
به سمت چپم نگاه کردم که یه راهروی کوتاه بود.
راهرو رو تا آخر رفتم و به پله هایی رسیدم که اوناهم با رنگای شاد رنگ آمیزی شده بودن.
حس میکردم تو مهد کودکم.
از پله ها رفتم پایین و به یه طبقه دیگه رسیدم که خیلی شبیه طبقه بالا بود.
منتها، اعداد نوشته شده روی درها، از عدد یک تا 4 بود.
حس کردم به یه الگویی رسیدم.
به راهم ادامه دادم و یه طبقه دیگه هم رفتم پایین و پله ها تموم شدن.
به یه سالن بزرگ رسیدم.
حس میکردم واقعا تویه یه مهد کودکم.
رویه یه دیوار خیلی بزرگ به زبان کره ای نوشته شده بود خورشید.
به تابلوی کنار دیوار نگاه کردم و اون بالا نوشته بود سالن غذا خوری.
یکم فک کردم و دیدم شکمم بشدت درد میکنه و گلوم میسوزه انگار مذاب بالا آوردم.
اصلا من آخرین بار غذا کی خوردم یا چی خوردم؟ چرا هیچی یادم نمیاد!
رفتم سمت سالن غذا خوری.
اولش یکم راه مستقیم بود ولی بعدش باید میچرخیدی سمت چپ و یه راه مستقیم خیلی طولانی رو میرفتی.
یه سمت اون راهرو که سمت راست من بود، در ها و اتاق هایی بودم که من نمیدونستم چین و سمت چپ من، نصفش دیوار بود و نصف دیگش شیشه و من میتونستم از شیشه بیرون رو ببینم که خورشید در آستانه غروب بود.
حیاط بزرگی قابل مشاهده بود که بازی های زیادی مثل سرسره داشت و چندتا هم دروازه فوتبال و تور بسکتبال و والیبال.
سرمو برگردوندم و به مسیرم نگاه کردم. تا نصف مسیر همچی صورتی بود و از نصف به بعد همچی آبی...
وسطای راه، به یه راهروی دیگه رسیدم که بین سمت صورتی و آبی بود و به سمت راست میرفت.
اون راهرو بنفش بود.
همجای راهرو با رنگ بنفش پوشانده شده بود و روی تابلو اسم مکان هایی رو نوشته بود که یکیشون سالن غذا خوری بود.
با دیدن اون تابلو سریع راهمو کج کردم و رفتم سمت سالن غذا خوری.
تا آخر اون سالنو رفتم و هرچقدر میرفتم جلو صدا هایی میشنیدم.
صدای حرف زدن که وقتی میرفتم جلو به صدای داد زدن تبدیل میشد.
اما بعید میدونم این صدای داد زدن، از سر دعوا باشه.
بیشتر به این میخوره که یه دست آدم وقتی میخوان صداشون بین صدای بقیه جمیعت به هم برسه و بلند صحبت میکنن در حالی که نمیدونن اگه همشون باهم متحد شن و آروم صحبت کنن، هم صدای همدیگرو میشنون و هم هرج و مرج بوجود نمیاد.
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۱.۴k
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.