۲۶
بدون اینکه خودش بفهمه آروم آروم پلک های کوچیکش بسته شد و به خواب رفت.
جان اون رو آروم بلند کرد و به سمت اتاق جدیدی رفت که خدمتکار ها برای امیلی ترتیب دیده بودند. فضای اتاق آبی ملایم بود، تن خسته و کوچیک خواهرکش رو روی تخت رها میکنه. دکتر که تمام مدت این خواهر و برادر رو دنبال میکرد از جان درخواست میکنه که از اتاق بره و شروع به معاینهی زخم امیلی میکنه، بدون اینکه خبر داشته باشه این دختر الان تو یک دنیای دیگس..
***
چشماش رو باز میکنه و تو اتاقی خاکستری و بی جان بیدار میشه؛ اتاق خودش.
-من تو بقلش خوابم برد؟
+بانوی من؟
با صدای خدمتکار مردش که کنار تخت ایستاده بود از جا میپره و به سمتش برمیگرده.
-مردک کی به تو اجازه داد..
حرفش رو میخوره و از جاش بلند میشه و با لحن خونسرد و سردی به چشمهای خدمتکار زل میزنه.
-چه اتفاقی افتاده؟
مرد سریع تعظیم کوتاهی میکنه.
+برگشتتون به قلمرو ارواح رو تبریک میگم ملکه، درود بر شما، روح های ارشد همه منتظر نتیجه پیشبینی آقای آلن هستن. برای همین گفتن به محض برگشتتون جلسه برگذار کنیم.
صدای عصبی و بلند ملکه توی اتاق میپیچه.
-کدوم خری بهتون گفته میتونین بدون اجازهی من جلسه برگذار کنید؟
+م.ما.. خب... روح، های..ارشد بعد ملکه..حکومتو..
مرد بعد از دیدن چشمان به خون نشسته و قرمز رنگ ملکه از گفتن ادامهی حرفش صرفنظر میکنه.
+به اطلاعشون میرسونم...
و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج میشه.
زن بلند میشه و روی صندلی میز چای خوری میشینه.
چشماش رو میبنده و آه طولانی ای میکشه.
-اینجا همیشه انقدر گرفته و خفه بود؟ آه الان اینا مهم نیستن. نمیتونم بزارم اون لعنتیا بفهمن روحی قوی تر از خودم رو ملاقات کردم... اونا دیوونه هایی هستن که در به در دنبال شایعن...
چشماش رو باز میکنه و یک دور تو کل اتاق میچرخونه.
-اینجا چرا انقدر اعصاب خورد کن شده؟
بلند میشه و با قدم های محکم از اتاق خارج میشه، یکم حس تازگی داشت، چون بدن امیلی خیلی کوچیکتره؛ از اتاق خارج میشه و به دو نگهبانی که همیشه در حال حرف زدن باهم بودن نگاهی میاندازه.
هردو با دیدن ملکه از جا میپر و به سرعت تعظیم میکنن و با صدایی محکم و هماهنگ میگویند.
بازگشتتون به قلمروی ارواح رو تبریک میگیم ملکه. درود بر شما.
(اینا چرا انقدر از من میترسن؟ حالمو به هم میزنن.)
بدون هیچ حرفی از پله ها پایین میره و به سمت باغ میره تا کمی حال و هواش رو عوض کنه.
به محض خارج شدن از قصر دو شمشیر زن به عنوان نگهبان و چهار خدمتکار به دنبال او راه میافتن.
وارد باغ میشه، میتونست صدای زمزمه های نگهبان های باغ رو بشنوه.
-اون ملکهی منزوی و خودخواه بالاخره تصمیم گرفته از عمارتش بیرون بیاد؟
+به جای کار میلنگه حتماً خواسته شبیه بانو شارلوت باشه آخه اون عاشق باغ و گله.
(شارلوت لعنتی. همه منو باهاش مقایسه میکنن. حتی بعضیا اونو ملکهی واقعی میدونن
جان اون رو آروم بلند کرد و به سمت اتاق جدیدی رفت که خدمتکار ها برای امیلی ترتیب دیده بودند. فضای اتاق آبی ملایم بود، تن خسته و کوچیک خواهرکش رو روی تخت رها میکنه. دکتر که تمام مدت این خواهر و برادر رو دنبال میکرد از جان درخواست میکنه که از اتاق بره و شروع به معاینهی زخم امیلی میکنه، بدون اینکه خبر داشته باشه این دختر الان تو یک دنیای دیگس..
***
چشماش رو باز میکنه و تو اتاقی خاکستری و بی جان بیدار میشه؛ اتاق خودش.
-من تو بقلش خوابم برد؟
+بانوی من؟
با صدای خدمتکار مردش که کنار تخت ایستاده بود از جا میپره و به سمتش برمیگرده.
-مردک کی به تو اجازه داد..
حرفش رو میخوره و از جاش بلند میشه و با لحن خونسرد و سردی به چشمهای خدمتکار زل میزنه.
-چه اتفاقی افتاده؟
مرد سریع تعظیم کوتاهی میکنه.
+برگشتتون به قلمرو ارواح رو تبریک میگم ملکه، درود بر شما، روح های ارشد همه منتظر نتیجه پیشبینی آقای آلن هستن. برای همین گفتن به محض برگشتتون جلسه برگذار کنیم.
صدای عصبی و بلند ملکه توی اتاق میپیچه.
-کدوم خری بهتون گفته میتونین بدون اجازهی من جلسه برگذار کنید؟
+م.ما.. خب... روح، های..ارشد بعد ملکه..حکومتو..
مرد بعد از دیدن چشمان به خون نشسته و قرمز رنگ ملکه از گفتن ادامهی حرفش صرفنظر میکنه.
+به اطلاعشون میرسونم...
و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج میشه.
زن بلند میشه و روی صندلی میز چای خوری میشینه.
چشماش رو میبنده و آه طولانی ای میکشه.
-اینجا همیشه انقدر گرفته و خفه بود؟ آه الان اینا مهم نیستن. نمیتونم بزارم اون لعنتیا بفهمن روحی قوی تر از خودم رو ملاقات کردم... اونا دیوونه هایی هستن که در به در دنبال شایعن...
چشماش رو باز میکنه و یک دور تو کل اتاق میچرخونه.
-اینجا چرا انقدر اعصاب خورد کن شده؟
بلند میشه و با قدم های محکم از اتاق خارج میشه، یکم حس تازگی داشت، چون بدن امیلی خیلی کوچیکتره؛ از اتاق خارج میشه و به دو نگهبانی که همیشه در حال حرف زدن باهم بودن نگاهی میاندازه.
هردو با دیدن ملکه از جا میپر و به سرعت تعظیم میکنن و با صدایی محکم و هماهنگ میگویند.
بازگشتتون به قلمروی ارواح رو تبریک میگیم ملکه. درود بر شما.
(اینا چرا انقدر از من میترسن؟ حالمو به هم میزنن.)
بدون هیچ حرفی از پله ها پایین میره و به سمت باغ میره تا کمی حال و هواش رو عوض کنه.
به محض خارج شدن از قصر دو شمشیر زن به عنوان نگهبان و چهار خدمتکار به دنبال او راه میافتن.
وارد باغ میشه، میتونست صدای زمزمه های نگهبان های باغ رو بشنوه.
-اون ملکهی منزوی و خودخواه بالاخره تصمیم گرفته از عمارتش بیرون بیاد؟
+به جای کار میلنگه حتماً خواسته شبیه بانو شارلوت باشه آخه اون عاشق باغ و گله.
(شارلوت لعنتی. همه منو باهاش مقایسه میکنن. حتی بعضیا اونو ملکهی واقعی میدونن
۱.۹k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.