چه خواهد شد /پارت ۳
چه خواهد شد
پارت ۳
کم کم خنده ام تبدیل به ناراحتی و ترس شد.....
ملینا : یعنی چی ؟
بابا/م : آره متاسفانه تو شرکت به مسائلی پیش اومده....شراکتمون داره ضعیف تر میشه . این منطقیه که ایلیا با ملینا ازدواج کنه ، ایلیا تنها پسر آقای نیک نامه و منم تنها دوست وفادارش . پس تنها راه برای قوی کردن شراکتمون و سهام شرکت ازدواج این دوتاست
ملینا : یعنی چی بابا؟ من نمیخوام با اون ازدواج کنم .
بابا/م : دخترم میدونم که از اون پسر دلِ خوشی نداری ولی کاری نمیشه کرد . از همین اول نه نیار . ایلیا پسر خیلی خوبیه . هم کاریه هم چشم پاکه و مهربون .
ملینا : ولی بابا...
مامان/م : شهاب به فکر بچه باش ..... چند دفعه گفتم مسائل کاری رو به خانوادمون ربط نده و بزار با آرامش زندگی کنیم.
بابا/م : اصلا جدا از مسائل کاری ، ملینا مگه دوسش نداشتی ؟ خب دیگه مشکلت چیه؟
ملینا : بابا خودت داری میگی داشتی.....
بابا/م : دختر عزیزم ، تو دختر عزیز منی و خیلی برام مهمی ، باشه ، فکراتو بکن . سعی کن نظرتو عوض کنی ، ولی اگه نتونستی عیب نداره... زیاد به خودت فشار نیار .
با این حرفا یکم آروم تر شدم .
مامان/م : برو دخترم، برو فکراتو بکن .
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ، اتاقم مثل همیشه ساکت بود و تاریک ، الان من ، تو این اتاق ساکت ، و یه تصمیم بزرگ ، تنها ی تنهام . روی تختم دراز کشیدم و از پنجره به ماه نگاه کردم . نمی تونم بزارم تو کار بابام مشکل پیش بیاد . اون پدرمه ، همیشه آرزو هامو بر آورده کرده و غیر ممکن هارو برام ممکن کرده ، هیچوقت نزاشته حسرت چیزی تو دلم بمونه . بابام کاری خیلی براش مهمه ، نمی تونم اینجوری جوای محبتاش رو بدم پس.....
پارت ۳
کم کم خنده ام تبدیل به ناراحتی و ترس شد.....
ملینا : یعنی چی ؟
بابا/م : آره متاسفانه تو شرکت به مسائلی پیش اومده....شراکتمون داره ضعیف تر میشه . این منطقیه که ایلیا با ملینا ازدواج کنه ، ایلیا تنها پسر آقای نیک نامه و منم تنها دوست وفادارش . پس تنها راه برای قوی کردن شراکتمون و سهام شرکت ازدواج این دوتاست
ملینا : یعنی چی بابا؟ من نمیخوام با اون ازدواج کنم .
بابا/م : دخترم میدونم که از اون پسر دلِ خوشی نداری ولی کاری نمیشه کرد . از همین اول نه نیار . ایلیا پسر خیلی خوبیه . هم کاریه هم چشم پاکه و مهربون .
ملینا : ولی بابا...
مامان/م : شهاب به فکر بچه باش ..... چند دفعه گفتم مسائل کاری رو به خانوادمون ربط نده و بزار با آرامش زندگی کنیم.
بابا/م : اصلا جدا از مسائل کاری ، ملینا مگه دوسش نداشتی ؟ خب دیگه مشکلت چیه؟
ملینا : بابا خودت داری میگی داشتی.....
بابا/م : دختر عزیزم ، تو دختر عزیز منی و خیلی برام مهمی ، باشه ، فکراتو بکن . سعی کن نظرتو عوض کنی ، ولی اگه نتونستی عیب نداره... زیاد به خودت فشار نیار .
با این حرفا یکم آروم تر شدم .
مامان/م : برو دخترم، برو فکراتو بکن .
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم ، اتاقم مثل همیشه ساکت بود و تاریک ، الان من ، تو این اتاق ساکت ، و یه تصمیم بزرگ ، تنها ی تنهام . روی تختم دراز کشیدم و از پنجره به ماه نگاه کردم . نمی تونم بزارم تو کار بابام مشکل پیش بیاد . اون پدرمه ، همیشه آرزو هامو بر آورده کرده و غیر ممکن هارو برام ممکن کرده ، هیچوقت نزاشته حسرت چیزی تو دلم بمونه . بابام کاری خیلی براش مهمه ، نمی تونم اینجوری جوای محبتاش رو بدم پس.....
۳.۶k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.