پارت ۶ یاقوت آبی چشمانت
_*به خدا یه اتفاقی افتاده چرا این هویج داره نادیدم می گیره اصلا چرا شربت سفارش داده مگه اهل قهوه نبود چرا انقدر ساکت و آرومه؟؟؟؟
کونیکیدا دوباره از چویا تشکر کرد و با آتشسوشی و دازای سمت یکی از میز ها رفت شربت دوم رو آوردن چویا دستش رو دراز کرد و شربت رو برداشت که دازای متوجه چیزی شد _* صبر کن اون چی بود زیر دستکش چویا ... بانداژ بود یعنی اتفاقی براش افتاده؟
دازای دوباره بلند شد و پیش چویا رفت _چویا هویج
+دازای انقدر بهم نگو هویج چی می خوای؟
_هیچی فقط...
+فقط چی
_ فقط اههه ... خب ... تو حالت ... خوبه؟
+صبر کن تو الان داری حال منو می پرسی؟ فکر کنم کسی که حالش بده تویی مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
_* ای دازای احمق رفتی ازش پرسیدی حالش چطوره خنگه تو طوری رفتار می کنی انگار ازش متنفری و دلت می تواد سر به تنش نباشه خب احمق الان با این حرف لو می ره که عاشقشی وای خدا حالا چی جور کنم بهش بگم که شک نکنه... خدااااا
+هوی دراز به جون تک تک تار سیبل های نداشته موری یه چیزیت هست
_هه نه بابا فقط خواستم بگم اگه حالت خوبه بیام یکم کرم بریزم بهتر بشی
+دراز احمق برو حوصله بلند شدن ندارم ...فاک یو دراز احمق
دازای لبخند شیطانی زد و سرش رو کمی به چویا نزدیک کرد که رایحه گل رز و شکلات چویا توی بینیش پیچید *وای خدا چویا اخه یه امگا چقدر می تونه رایحه خوبی داشته باشه متاسفم ولی باید این کرم رو روت بریزم نمی شه بفهمی که ...من عاشقتم
_خب ببین کی داره این حرفو می زنه چویا کوچولو محض اطلاعت من یه آلفا و تو یه امگا و به طور معمول اونی که به فاک می ره یه امگاست نه یه آلفا ..... راستی نکنه دلیل این بی حالی و ساکتی امگا کوچولو اینه که رفته تو هیت ها
حرفش با دادی که چویا زد نصفه بود +خفه شو دراز بی قواره پاشو برو سر میزت بی شعور عوضی منحرف
کونیکیدا از جاش پاشد پس گردنی به دازای زد و برش پرتش کرد رو صندلی و پاشو گذاشت رو پای دازای تا نتونه دوباره بره سراغ چویا و از همونجا از چویا معذرت خواست چویا هم که دیگه حسابی اعصابش به هم ریخته بود و شربت و کیکش هم خورده بود پاشد حساب کرد و رفت بیرون خوشبختانه باران هم بند اومده بود
-* وای خدا اونا چی بود به چویا گفتم ولی خب یه جورایی تصورش قشنگه اینکه با چویا باشم و خب .... و اینکه بچه دار بشیم رویای قشنگیه نه حتی نمی تونم تصور کنم چویا با یه شکم برآمده چقدر می تونه بامزه بشه.... ولی..... این رویا هیچ وقت واقعی نمی شه با اون کاری که با چویا کردم دیگه نمی تونم بهش ابراز علاقه کنم نه نمی تونم
____________
خب دوستان اینم از پارت ۶ از اونجایی که هیچ کس نظری نمی ده و هیچ واکنشی دریافت نمی نمایم اگه خوشتون نمی یاد می خواید پاک کنم آیا؟؟
کونیکیدا دوباره از چویا تشکر کرد و با آتشسوشی و دازای سمت یکی از میز ها رفت شربت دوم رو آوردن چویا دستش رو دراز کرد و شربت رو برداشت که دازای متوجه چیزی شد _* صبر کن اون چی بود زیر دستکش چویا ... بانداژ بود یعنی اتفاقی براش افتاده؟
دازای دوباره بلند شد و پیش چویا رفت _چویا هویج
+دازای انقدر بهم نگو هویج چی می خوای؟
_هیچی فقط...
+فقط چی
_ فقط اههه ... خب ... تو حالت ... خوبه؟
+صبر کن تو الان داری حال منو می پرسی؟ فکر کنم کسی که حالش بده تویی مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
_* ای دازای احمق رفتی ازش پرسیدی حالش چطوره خنگه تو طوری رفتار می کنی انگار ازش متنفری و دلت می تواد سر به تنش نباشه خب احمق الان با این حرف لو می ره که عاشقشی وای خدا حالا چی جور کنم بهش بگم که شک نکنه... خدااااا
+هوی دراز به جون تک تک تار سیبل های نداشته موری یه چیزیت هست
_هه نه بابا فقط خواستم بگم اگه حالت خوبه بیام یکم کرم بریزم بهتر بشی
+دراز احمق برو حوصله بلند شدن ندارم ...فاک یو دراز احمق
دازای لبخند شیطانی زد و سرش رو کمی به چویا نزدیک کرد که رایحه گل رز و شکلات چویا توی بینیش پیچید *وای خدا چویا اخه یه امگا چقدر می تونه رایحه خوبی داشته باشه متاسفم ولی باید این کرم رو روت بریزم نمی شه بفهمی که ...من عاشقتم
_خب ببین کی داره این حرفو می زنه چویا کوچولو محض اطلاعت من یه آلفا و تو یه امگا و به طور معمول اونی که به فاک می ره یه امگاست نه یه آلفا ..... راستی نکنه دلیل این بی حالی و ساکتی امگا کوچولو اینه که رفته تو هیت ها
حرفش با دادی که چویا زد نصفه بود +خفه شو دراز بی قواره پاشو برو سر میزت بی شعور عوضی منحرف
کونیکیدا از جاش پاشد پس گردنی به دازای زد و برش پرتش کرد رو صندلی و پاشو گذاشت رو پای دازای تا نتونه دوباره بره سراغ چویا و از همونجا از چویا معذرت خواست چویا هم که دیگه حسابی اعصابش به هم ریخته بود و شربت و کیکش هم خورده بود پاشد حساب کرد و رفت بیرون خوشبختانه باران هم بند اومده بود
-* وای خدا اونا چی بود به چویا گفتم ولی خب یه جورایی تصورش قشنگه اینکه با چویا باشم و خب .... و اینکه بچه دار بشیم رویای قشنگیه نه حتی نمی تونم تصور کنم چویا با یه شکم برآمده چقدر می تونه بامزه بشه.... ولی..... این رویا هیچ وقت واقعی نمی شه با اون کاری که با چویا کردم دیگه نمی تونم بهش ابراز علاقه کنم نه نمی تونم
____________
خب دوستان اینم از پارت ۶ از اونجایی که هیچ کس نظری نمی ده و هیچ واکنشی دریافت نمی نمایم اگه خوشتون نمی یاد می خواید پاک کنم آیا؟؟
۵.۹k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.