تولد آلفا p⁵
تولد آلفا p⁵
*یک ساعت بعد*
ویو نویسنده
کوک کم کم چشاش و باز کرد دید که کیونگ،جیمین،تهیونگ نشستن روی مبل و دارن فیلم نگاه میکنن...کوک بلند شد
کوک: من...من چم شد؟
تهیونگ: کوک تو...تو
کوک: من چی؟
کیونگ: من خودم بهش میگم
کوک: چی رو...
کیونگ: کوک...باید بگم که تو بارداری....تو مامی شدی!
کوک: چ...چی...من من باردارم ! (خوشحال)
وا...واقعا...اصلا باورم نمیشه....
تهیونگ: میدونم عزیزم...منم خیلی خوشحال شدم..
کوک: کیونگ یه دقیقه میای! باهات کار دارم!
کیونگ: الان میام...جانم چیزی شده؟
کوک: من من میترسم...
کیونگ: از چی؟
کوک: میترسم که ...میترسم که اون گرگینه ی عوضی بیاد سر وقتم...مگه یادت نیست بعد از این که من تهیونگ ازدواج کردیم اون گرگینه ( اسمش موریِ) اومد..هر وقت که در میزنن تهیونگ تفنگش و از کشو در میاره...من ..واقعا میترسم...
کیونگ: نترس...باشه مامی خوشگله...ما هواسمون بهت هست...نمیزاریم یه مگس بیاد کنارت...حالا استرس نگیر برات بده...
موری یه گرگینه هس که با کوک و تهیونگ واقعا مشکل داشت حتی بعد از اینکه فهمید اونا ازدواج کردن آوند تا اونا رو بکشه..ولی کیونگ اونجا بود و به پاش تیر زد....حالا کوک هم از این موضوع میترسه
*چهار ماه بعد*
چهار ماه گذشت و شکم کوک اندازه ی نصف هندونه شده بود چون که بچه هاش سه قلو ودن دوتا آلفا و یه امگا...بعضی وقتا یه درد های شدیدی حس میکرد...ولی کیونگ پیشش بود و چهار چشمی هواسش بهش بود...اون هر روز میترسید از اینکه اون گرگینه نیاد سراغش ولی بالاخره ....موری از بارداری کوک خبر دار شد و تصمیم گرفت که امشب بره سر وقتش....
ویو کوک
طبقه ی بالا بودم ...یه درد خفیفی توی دلم حس میکردم...امشب جیمین و کیونگ خونمون بودن...رفتم نشستم روی مبل خم شدم تا کنترل و بردارم ولی...ولی دردم گرفت...انگار شکمم کیسه ی بوکس بود و یکی از داخل شکمم بهش ضربه میزد...
آییییی...دردش یکم بیشتر شد...
کوک: ی..یون بیا..
کیونگ: دوباره یون صدام کردی که! جانم چیزی شده؟
کوک: من من ....جیییغ
کیونگ: عهه...کوک چی شد؟! حا..حالت خوبه ؟ چی شده...
از درد شدید یه دستم روی شکمم بود و با یه دستم با تمام قدرت دسته ی مبل رو فشار میدادم...کیونگ دستش رو گذاشت رو شکمم...
کیونگ: آروم باش...اولین لگد های نی نی تونه!
تهیونگ: چی شده چاگیا؟...
کیونگ: بابا خوشتیپه ...بچه هات دارن مامی شون و اذیت میکنن...
کوک: آییییی....کیونگگگگگ....آخخخخخخخخ
کیونگ: آروم باش....فوت کن ...باشه
کاری که کیونگ گفت انجام دادم ...ولی یهو تکون خوردم...انقدر عجیب بود گفتم که الان به دنیا میان
کوک : کیونگ کیونگ....وای..وای...ای وای..ای وای...
کیونگ: چیه....آروم باش باشه...ریلکس باش و فقط فوت کن...
کوک: دارن میان....دارن میانننن....آیییییییییی
تهیونگ: کوک منظورت چیه...یه نگاهی کن!
کیونگ: خیلی خوب باشه...برو یه ملاقه ای چیزی بیار...جیمین کیف
جیمین: الان عشقم...
کوک: آخخخخخ...کیونگگگگ...درد دارهههه.....عیییییی..
کیونگ: آروم باش لباست و بده بالا...ببین فقط فوت کن...
ویو نویسنده ..
تهیونگ یه لاحاف آوورد و کشید روی شکم و پاهای کوک بعد رفت بالی سر کوک ....
کیونگ: جیمین پس کیف چی شد؟
جیمین: بیا بگیر...کرم هم بیارم؟
کیونگ: نه مگه سونوگرافیه....تهیونگ بیا کمکم کن!
تهیونگ رفت پیش کیونگ...تهیونگ شلوار کوک رو درآوورد و کیونگ اون دسته رو گذاشت روی اون سوراخ....مانیتور رو روشن کرد...
کوک: جییییییغ.....تهیونگگگگگگگگ...آییییییییییییییی
کیونگ: یعنی انقدر درد داره؟...فقط بچه تحرک داره...همین..
تهیونگ: کوک آروم باش...
کیونگ: تهیونگ شلوار رو پاش کن...
*نیم ساعت بعد*
درد کوک یه کوچولو خوابید....تا اینکه
بوووووم بووووووم
کوک: این ...این....کیه؟ آخخخ
کیونگ: دوباره درد داری؟
کوک: اوهوم
کیونگ: دستم و بگیر تا جایی که درد داری فشار بده و فوت کن!
تهیونگ: ک...کیونگ...کوک و بردار برو....
کیونگ: باورم نمیشه....چطور ..چطور فهمید...
کوک: یون...کی....کیه؟...واییییی
کیونگ: آروم باش عزیزم...بلند شو بریم بالا...زود باش...
کوک: خ..خیلی خوب...
کیونگ کوک رو برداشت و رفتن توی اتاق و در و قفل کردن ... یه کمد و مبل رو گذاشت پشت در...
کوک: کیونگگگگگ!....کی ...کی بود...هان؟....موری بود؟
کیونگ: هول نشیا...ولی آره...
کوک: چی... میدونستم .....میدونستم...که میاد...آییییی
کیونگ: تو چرا وایسادی دراز بکش روی تخت...
تهیونگ و جیمین تمام اسلحه هارو آماده کردن و در و باز کردن....
کوک: کیونگ....این...این درد ....اصلا...اصلا تموم شدنی نیس.....وایییییی....من ...من نگران جیمین و تهیونگم....آییییی...چه لگدی میزنننن! اویییییی
*یک ساعت بعد*
ویو نویسنده
کوک کم کم چشاش و باز کرد دید که کیونگ،جیمین،تهیونگ نشستن روی مبل و دارن فیلم نگاه میکنن...کوک بلند شد
کوک: من...من چم شد؟
تهیونگ: کوک تو...تو
کوک: من چی؟
کیونگ: من خودم بهش میگم
کوک: چی رو...
کیونگ: کوک...باید بگم که تو بارداری....تو مامی شدی!
کوک: چ...چی...من من باردارم ! (خوشحال)
وا...واقعا...اصلا باورم نمیشه....
تهیونگ: میدونم عزیزم...منم خیلی خوشحال شدم..
کوک: کیونگ یه دقیقه میای! باهات کار دارم!
کیونگ: الان میام...جانم چیزی شده؟
کوک: من من میترسم...
کیونگ: از چی؟
کوک: میترسم که ...میترسم که اون گرگینه ی عوضی بیاد سر وقتم...مگه یادت نیست بعد از این که من تهیونگ ازدواج کردیم اون گرگینه ( اسمش موریِ) اومد..هر وقت که در میزنن تهیونگ تفنگش و از کشو در میاره...من ..واقعا میترسم...
کیونگ: نترس...باشه مامی خوشگله...ما هواسمون بهت هست...نمیزاریم یه مگس بیاد کنارت...حالا استرس نگیر برات بده...
موری یه گرگینه هس که با کوک و تهیونگ واقعا مشکل داشت حتی بعد از اینکه فهمید اونا ازدواج کردن آوند تا اونا رو بکشه..ولی کیونگ اونجا بود و به پاش تیر زد....حالا کوک هم از این موضوع میترسه
*چهار ماه بعد*
چهار ماه گذشت و شکم کوک اندازه ی نصف هندونه شده بود چون که بچه هاش سه قلو ودن دوتا آلفا و یه امگا...بعضی وقتا یه درد های شدیدی حس میکرد...ولی کیونگ پیشش بود و چهار چشمی هواسش بهش بود...اون هر روز میترسید از اینکه اون گرگینه نیاد سراغش ولی بالاخره ....موری از بارداری کوک خبر دار شد و تصمیم گرفت که امشب بره سر وقتش....
ویو کوک
طبقه ی بالا بودم ...یه درد خفیفی توی دلم حس میکردم...امشب جیمین و کیونگ خونمون بودن...رفتم نشستم روی مبل خم شدم تا کنترل و بردارم ولی...ولی دردم گرفت...انگار شکمم کیسه ی بوکس بود و یکی از داخل شکمم بهش ضربه میزد...
آییییی...دردش یکم بیشتر شد...
کوک: ی..یون بیا..
کیونگ: دوباره یون صدام کردی که! جانم چیزی شده؟
کوک: من من ....جیییغ
کیونگ: عهه...کوک چی شد؟! حا..حالت خوبه ؟ چی شده...
از درد شدید یه دستم روی شکمم بود و با یه دستم با تمام قدرت دسته ی مبل رو فشار میدادم...کیونگ دستش رو گذاشت رو شکمم...
کیونگ: آروم باش...اولین لگد های نی نی تونه!
تهیونگ: چی شده چاگیا؟...
کیونگ: بابا خوشتیپه ...بچه هات دارن مامی شون و اذیت میکنن...
کوک: آییییی....کیونگگگگگ....آخخخخخخخخ
کیونگ: آروم باش....فوت کن ...باشه
کاری که کیونگ گفت انجام دادم ...ولی یهو تکون خوردم...انقدر عجیب بود گفتم که الان به دنیا میان
کوک : کیونگ کیونگ....وای..وای...ای وای..ای وای...
کیونگ: چیه....آروم باش باشه...ریلکس باش و فقط فوت کن...
کوک: دارن میان....دارن میانننن....آیییییییییی
تهیونگ: کوک منظورت چیه...یه نگاهی کن!
کیونگ: خیلی خوب باشه...برو یه ملاقه ای چیزی بیار...جیمین کیف
جیمین: الان عشقم...
کوک: آخخخخخ...کیونگگگگ...درد دارهههه.....عیییییی..
کیونگ: آروم باش لباست و بده بالا...ببین فقط فوت کن...
ویو نویسنده ..
تهیونگ یه لاحاف آوورد و کشید روی شکم و پاهای کوک بعد رفت بالی سر کوک ....
کیونگ: جیمین پس کیف چی شد؟
جیمین: بیا بگیر...کرم هم بیارم؟
کیونگ: نه مگه سونوگرافیه....تهیونگ بیا کمکم کن!
تهیونگ رفت پیش کیونگ...تهیونگ شلوار کوک رو درآوورد و کیونگ اون دسته رو گذاشت روی اون سوراخ....مانیتور رو روشن کرد...
کوک: جییییییغ.....تهیونگگگگگگگگ...آییییییییییییییی
کیونگ: یعنی انقدر درد داره؟...فقط بچه تحرک داره...همین..
تهیونگ: کوک آروم باش...
کیونگ: تهیونگ شلوار رو پاش کن...
*نیم ساعت بعد*
درد کوک یه کوچولو خوابید....تا اینکه
بوووووم بووووووم
کوک: این ...این....کیه؟ آخخخ
کیونگ: دوباره درد داری؟
کوک: اوهوم
کیونگ: دستم و بگیر تا جایی که درد داری فشار بده و فوت کن!
تهیونگ: ک...کیونگ...کوک و بردار برو....
کیونگ: باورم نمیشه....چطور ..چطور فهمید...
کوک: یون...کی....کیه؟...واییییی
کیونگ: آروم باش عزیزم...بلند شو بریم بالا...زود باش...
کوک: خ..خیلی خوب...
کیونگ کوک رو برداشت و رفتن توی اتاق و در و قفل کردن ... یه کمد و مبل رو گذاشت پشت در...
کوک: کیونگگگگگ!....کی ...کی بود...هان؟....موری بود؟
کیونگ: هول نشیا...ولی آره...
کوک: چی... میدونستم .....میدونستم...که میاد...آییییی
کیونگ: تو چرا وایسادی دراز بکش روی تخت...
تهیونگ و جیمین تمام اسلحه هارو آماده کردن و در و باز کردن....
کوک: کیونگ....این...این درد ....اصلا...اصلا تموم شدنی نیس.....وایییییی....من ...من نگران جیمین و تهیونگم....آییییی...چه لگدی میزنننن! اویییییی
۶.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.