part⁵⁵🦖🗿
تضاد رفتار کوک حسابی جانگ می رو شکه کرده بود... یهویی چش شده بود؟
جانگ می « ک.. کوک دستت
کوک « لعنتی میدونی چقدر روت حساسم و دست روی نقطه ضعفم گذاشتی؟ *عصبی و با بغض
جانگ می « به کلی فراموش کرده بودم ! فراموش کرده بودم کوک قبلا ضربه خورده و ممکنه چقدر پریشون باشه... دستم رو نوازش وار روی کمرش کشیدم و گفتم : ببخشید که اینقدر اذیتت میکنم اما امروز که تموم شد قول میدم دختر خوبی بشم و دیگه اذیتت نکنم.... میشم همون وایتی که دوست داری... باشه؟
کوک « امیدوارم بهش عمل کنی....
*صدای در
جیمین « وقتشه آماده بشید....
کوک « جانگ می رو ببر آماده اش کن... جیمین تمام موارد رو مو به مو براش توضیح بده! باشه؟
جیمین « خیالت راحت داداش....
_دوست داشت بگه درکت میکنم! منم به اندازه تو نگران یه دونه خواهرمم... خواهری که فرصت اینکه درست و حسابی به چشماش نگاه کنم و بغلش کنم رو نداشتم! اما بازم سکوت کرد.... شاید امروز که تموم شد بتونه راز درونش رو فاش کنه!
جانگ می « ترسیده بودم؟ اره ترسیده بودم... دستی به جلیقه ضد گلوله تنم کشیدم و اشکامو پاک کردم! امروز خیلی چیزا تغییر میکرد و سرنوشت خیلی ها عوض میشد.... شاید امروز موچی رو پیدا میکردم... برادری که فقط یه اسم ازش به خاطر دارم! موچی
.......چند دقیقه بعد.......
جیمین « برای استفاده از این اسلحه باید این کار رو بکنی....آماده ای؟
جانگ می « اوهوم... جیمین
جیمین « هوم؟
جانگ می « میدونی اسم برادر دومم چیه؟
جیمین « چرا میپرسی؟
جانگ می « نمیدونم... دلم میخواست اونم اینجا باشه... فکر کنم باید همسن تو باشه! اصلا رفتارشم شبیه تو باشه
جیمین « خب میتونم جای اون برادرت بغلت کنم؟
جانگ می « میشه؟
جیمین « حتما
......... نیم ساعت بعد.....
جانگ می « توی ماشین نشسته بودم و به منظره بیرون خیره شده بودم! نه ته سان باهام صحبت میکرد نه کوک.. کم کم داشتم کلافه میشدم و استرس مثل خُره به جونم اوفتاده بود... نمیخواین تمومش کنید؟ اومدیم و من مُرد..
کوک « یه کلمه دیگه حرف بزنی میگم برگردیم ترتیبت رو بدم... پس صداتو نشنوم
_دوباره شده بود همون رئیسی که جرات حرف زدن باهاش رو نداشت... نمیفهمید چی به ته سان گفته که اونم هیچ دخالتی نمیکرد و تازه همکاری هم میکرد! وقتی به مقصد رسیدن از ماشین پیاده شد و افکارش رو همونجا دفن کرد! مردی که تنها یه عکس ازش دیده بود طبق انتظارشون منتظرشون بود
جی گیونک « به به خواهر زاده عزیزم جانگ می
جانگ می « اون گردنبند چی داره که اینقدر برات مهمه؟
جی گیونک « شاید بعد از اینکه اونو بهم تقدیم کردی راجبش بحث کنیم! کجاست؟
ته سان « قرار نیست گردنبندی تحویل بگیری
ادوارد « ته سان
ته سان « یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اسم کوچیکم رو صدا کنی اد....
جانگ می « ک.. کوک دستت
کوک « لعنتی میدونی چقدر روت حساسم و دست روی نقطه ضعفم گذاشتی؟ *عصبی و با بغض
جانگ می « به کلی فراموش کرده بودم ! فراموش کرده بودم کوک قبلا ضربه خورده و ممکنه چقدر پریشون باشه... دستم رو نوازش وار روی کمرش کشیدم و گفتم : ببخشید که اینقدر اذیتت میکنم اما امروز که تموم شد قول میدم دختر خوبی بشم و دیگه اذیتت نکنم.... میشم همون وایتی که دوست داری... باشه؟
کوک « امیدوارم بهش عمل کنی....
*صدای در
جیمین « وقتشه آماده بشید....
کوک « جانگ می رو ببر آماده اش کن... جیمین تمام موارد رو مو به مو براش توضیح بده! باشه؟
جیمین « خیالت راحت داداش....
_دوست داشت بگه درکت میکنم! منم به اندازه تو نگران یه دونه خواهرمم... خواهری که فرصت اینکه درست و حسابی به چشماش نگاه کنم و بغلش کنم رو نداشتم! اما بازم سکوت کرد.... شاید امروز که تموم شد بتونه راز درونش رو فاش کنه!
جانگ می « ترسیده بودم؟ اره ترسیده بودم... دستی به جلیقه ضد گلوله تنم کشیدم و اشکامو پاک کردم! امروز خیلی چیزا تغییر میکرد و سرنوشت خیلی ها عوض میشد.... شاید امروز موچی رو پیدا میکردم... برادری که فقط یه اسم ازش به خاطر دارم! موچی
.......چند دقیقه بعد.......
جیمین « برای استفاده از این اسلحه باید این کار رو بکنی....آماده ای؟
جانگ می « اوهوم... جیمین
جیمین « هوم؟
جانگ می « میدونی اسم برادر دومم چیه؟
جیمین « چرا میپرسی؟
جانگ می « نمیدونم... دلم میخواست اونم اینجا باشه... فکر کنم باید همسن تو باشه! اصلا رفتارشم شبیه تو باشه
جیمین « خب میتونم جای اون برادرت بغلت کنم؟
جانگ می « میشه؟
جیمین « حتما
......... نیم ساعت بعد.....
جانگ می « توی ماشین نشسته بودم و به منظره بیرون خیره شده بودم! نه ته سان باهام صحبت میکرد نه کوک.. کم کم داشتم کلافه میشدم و استرس مثل خُره به جونم اوفتاده بود... نمیخواین تمومش کنید؟ اومدیم و من مُرد..
کوک « یه کلمه دیگه حرف بزنی میگم برگردیم ترتیبت رو بدم... پس صداتو نشنوم
_دوباره شده بود همون رئیسی که جرات حرف زدن باهاش رو نداشت... نمیفهمید چی به ته سان گفته که اونم هیچ دخالتی نمیکرد و تازه همکاری هم میکرد! وقتی به مقصد رسیدن از ماشین پیاده شد و افکارش رو همونجا دفن کرد! مردی که تنها یه عکس ازش دیده بود طبق انتظارشون منتظرشون بود
جی گیونک « به به خواهر زاده عزیزم جانگ می
جانگ می « اون گردنبند چی داره که اینقدر برات مهمه؟
جی گیونک « شاید بعد از اینکه اونو بهم تقدیم کردی راجبش بحث کنیم! کجاست؟
ته سان « قرار نیست گردنبندی تحویل بگیری
ادوارد « ته سان
ته سان « یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اسم کوچیکم رو صدا کنی اد....
۴۸.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.