pawn/پارت ۱۲۹
تهیونگ بعد از رفتن ا/ت و یوجین به خونه برگشت... پیش پدر مادرش...
جیهون به تهیونگ نگاه کرد که به تلویزیون خیره بود ولی اصلا حواسش پیش برنامه ای که پخش میشد نبود... کنترل رو برداشت و خاموشش کرد...
تهیونگ از افکارش بیرون اومد... به پدرش نگاه کرد... ولی چیزی نگفت...
جیهون رو به تهیونگ کرد و گفت: معمولا وقتی مادرت هست صحبت نمیکنی... چون اون خیلی احساسی برخورد میکنه... ولی حالا که اون پیشمون نیست میتونی با خیال راحت یکم حرف بزنی تا سبک بشی...
تهیونگ دستی رو که زیر چونش گذاشته بود انداخت... نفس عمیقی کشید...
تهیونگ: چی بگم آبا؟
جیهون: تو خیال میکنی نمیدونم چقدر تحت فشاری؟ هم از لحاظ روحی... هم شغلی!
بخاطر پیشرفت زیادت خیلی سرت شلوغه... برنامه های مختلف و مشغله های جدید هر روز خستت کرده... از طرف دیگه...
قلبت!... مشکلاتت با ات... همینطور دخترت که هنوز نمیدونه تو پدرش هستی!... و کلی چیزای دیگه که میدونم هست و تو دربارشون حرف نمیزنی
تهیونگ: همه ی حرفا رو زدین... چیزی نموند که بگم
جیهون: نه... همش نبود... هرچقدرم بگم کافی نیس... میدونم!
تهیونگ: فراموشش کنین!... مهم نیست
جیهون: باشه... عذر میخوام... نمیدونستم دوس نداری دربارش صحبت کنیم...
تهیونگا... هم من... هم مادرت... دوس داریم نوه مونو ببینیم... خیلی مشتاقیم... میتونیم؟
تهیونگ: البته... همین روزا میارم ببینیدش...
**
ا/ت یوجین رو میبرد حموم...وقتی لباساشو درمیاورد گردن خالیشو دید!... جا خورد... پرسید: یوجینا... گردنبندت کو؟...
یوجین تازه متوجه شد که نیست... یهو ناراحت شد و با بغض گفت: نمیدونم مامی... من درنیاوردم...
ا/ت وقتی دید یوجین ناراحت شد خیلی سریع بهش گفت که فراموش کنه... با اینکه اون گردنبند خیلی براش باارزش بود ولی هیچوقت دلش نمیخواست یوجین رو بابت چنین چیزی سرزنش کنه و ناراحتش کنه... افکارش مشوش بود ... هنوزم از دیدن جیسو و تهیونگ باهم عصبی و ناراحت بود... مدام اون صحنه براش تداعی میشد... توی گوشش صدای تهیونگ شنیده میشد وقتی که با خونسردی ازش پرسید کی اومدی!... و اون لحظه هنوز جیسو توی آغوش تهیونگ بود!... هنوز نگاه تهیونگ رو به خاطر داشت که چطور ذره ای شوک نشد و هراسی توش به وجود نیومد...
ا/ت اصلا حواسش پیش یوجین نبود که مدام میگفت آب سرده...
گریش گرفت... با گریه گفت: مامی... سردم شددددد...
اون لحظه ا/ت به خودش اومد و سریع یوجینو بغل کرد... تند و تند یوجین رو نوازش میکرد و گفت: معذرت میخوام گلم... ببخشید... حواسم نبود... الان دوباره درستش میکنم... گریه نکن عشق من...
***
جیسو توی خونه نشسته بود... تمام مدت به تهیونگ و ا/ت فکر میکرد... دوس داشت به تهیونگ کمک کنه اما وقتی کمکش به ا/ت آزار میرسوند نظرش عوض میشد...
توی پذیرایی خونشون تنها نشسته بود... ماگ نوشیدنیشو روی میز گذاشت... و شروع کرد به صحبت کردن با خودش!!!
جیسو: خب... تهیونگ میخواد ا/ت رو اذیت کنه... ا/ت هم همش باهاش لجبازی میکنه... اگر واقعا از هم بدشون میومد پس باید کاری میکردن که چشمشون به چشم هم نیفته!... ولی حالا دارن یه ریز همو میچزونن!...
سکوت کرد...کمی با خودش فکر کرد...
یه دفعه دستشو بالا آورد و یه بشکن زد!
جیسو: همینه! اونا هنوز عاشق همن... ولی نمیخوان غرورشونو کنار بزارن!...
من باید درستش کنم!...
توی این حین مادرش اومد و گفت: دختر داری با خودت حرف میزنی؟ دیوونه شدی؟...
جیسو خودشو به اون راه زد و گفت: نه بابا... با تلفن حرف میزدم... مگه خل شدم!...
*****
نیمه شب بود...
تهیونگ توی تراس اتاقش قدم میزد...
کلی با خودش فکر کرده بود!...
دست آخر به نتیجه رسید!...
زیر لب گفت: میفهمی عاقبت پنهون کردن بچم چیه چویی ا/ت!...
جیهون به تهیونگ نگاه کرد که به تلویزیون خیره بود ولی اصلا حواسش پیش برنامه ای که پخش میشد نبود... کنترل رو برداشت و خاموشش کرد...
تهیونگ از افکارش بیرون اومد... به پدرش نگاه کرد... ولی چیزی نگفت...
جیهون رو به تهیونگ کرد و گفت: معمولا وقتی مادرت هست صحبت نمیکنی... چون اون خیلی احساسی برخورد میکنه... ولی حالا که اون پیشمون نیست میتونی با خیال راحت یکم حرف بزنی تا سبک بشی...
تهیونگ دستی رو که زیر چونش گذاشته بود انداخت... نفس عمیقی کشید...
تهیونگ: چی بگم آبا؟
جیهون: تو خیال میکنی نمیدونم چقدر تحت فشاری؟ هم از لحاظ روحی... هم شغلی!
بخاطر پیشرفت زیادت خیلی سرت شلوغه... برنامه های مختلف و مشغله های جدید هر روز خستت کرده... از طرف دیگه...
قلبت!... مشکلاتت با ات... همینطور دخترت که هنوز نمیدونه تو پدرش هستی!... و کلی چیزای دیگه که میدونم هست و تو دربارشون حرف نمیزنی
تهیونگ: همه ی حرفا رو زدین... چیزی نموند که بگم
جیهون: نه... همش نبود... هرچقدرم بگم کافی نیس... میدونم!
تهیونگ: فراموشش کنین!... مهم نیست
جیهون: باشه... عذر میخوام... نمیدونستم دوس نداری دربارش صحبت کنیم...
تهیونگا... هم من... هم مادرت... دوس داریم نوه مونو ببینیم... خیلی مشتاقیم... میتونیم؟
تهیونگ: البته... همین روزا میارم ببینیدش...
**
ا/ت یوجین رو میبرد حموم...وقتی لباساشو درمیاورد گردن خالیشو دید!... جا خورد... پرسید: یوجینا... گردنبندت کو؟...
یوجین تازه متوجه شد که نیست... یهو ناراحت شد و با بغض گفت: نمیدونم مامی... من درنیاوردم...
ا/ت وقتی دید یوجین ناراحت شد خیلی سریع بهش گفت که فراموش کنه... با اینکه اون گردنبند خیلی براش باارزش بود ولی هیچوقت دلش نمیخواست یوجین رو بابت چنین چیزی سرزنش کنه و ناراحتش کنه... افکارش مشوش بود ... هنوزم از دیدن جیسو و تهیونگ باهم عصبی و ناراحت بود... مدام اون صحنه براش تداعی میشد... توی گوشش صدای تهیونگ شنیده میشد وقتی که با خونسردی ازش پرسید کی اومدی!... و اون لحظه هنوز جیسو توی آغوش تهیونگ بود!... هنوز نگاه تهیونگ رو به خاطر داشت که چطور ذره ای شوک نشد و هراسی توش به وجود نیومد...
ا/ت اصلا حواسش پیش یوجین نبود که مدام میگفت آب سرده...
گریش گرفت... با گریه گفت: مامی... سردم شددددد...
اون لحظه ا/ت به خودش اومد و سریع یوجینو بغل کرد... تند و تند یوجین رو نوازش میکرد و گفت: معذرت میخوام گلم... ببخشید... حواسم نبود... الان دوباره درستش میکنم... گریه نکن عشق من...
***
جیسو توی خونه نشسته بود... تمام مدت به تهیونگ و ا/ت فکر میکرد... دوس داشت به تهیونگ کمک کنه اما وقتی کمکش به ا/ت آزار میرسوند نظرش عوض میشد...
توی پذیرایی خونشون تنها نشسته بود... ماگ نوشیدنیشو روی میز گذاشت... و شروع کرد به صحبت کردن با خودش!!!
جیسو: خب... تهیونگ میخواد ا/ت رو اذیت کنه... ا/ت هم همش باهاش لجبازی میکنه... اگر واقعا از هم بدشون میومد پس باید کاری میکردن که چشمشون به چشم هم نیفته!... ولی حالا دارن یه ریز همو میچزونن!...
سکوت کرد...کمی با خودش فکر کرد...
یه دفعه دستشو بالا آورد و یه بشکن زد!
جیسو: همینه! اونا هنوز عاشق همن... ولی نمیخوان غرورشونو کنار بزارن!...
من باید درستش کنم!...
توی این حین مادرش اومد و گفت: دختر داری با خودت حرف میزنی؟ دیوونه شدی؟...
جیسو خودشو به اون راه زد و گفت: نه بابا... با تلفن حرف میزدم... مگه خل شدم!...
*****
نیمه شب بود...
تهیونگ توی تراس اتاقش قدم میزد...
کلی با خودش فکر کرده بود!...
دست آخر به نتیجه رسید!...
زیر لب گفت: میفهمی عاقبت پنهون کردن بچم چیه چویی ا/ت!...
۱۷.۲k
۳۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.