read my ill luck(پارت ۱۱)
اسم خودمو پاک میکنم:
-نخیر!
لباش آویزون میشن:
-هیونگییی~
بلند میشم که برم.چند ثانیه مکث میکنم و بعد با غیض خم میشم و دوباره اسممو
مینویسم:
-فقط چون شبیه بچه های لوسی شدی که بستنیشونو ازشون گرفتن و هرلحظه ممکنه عر
بزنن!
برق چشماش بر می گردن و قلب بین اسمامونو دوباره میکشه.
لبمو گاز میگیرم و میرم سمت یونگی هیونگ که روی شن ها دراز کشیده،لیموناد میخوره
و هوسوک و تهیونگو نگاه میکنه که دارن بین جمعیت آب بازی میکنن.
میشینم کنارش:
-سالم هیونگ...
بدون اینکه نگام کنه،میگه:
-سالم چیمی.
شاید تو نگاه اول به نظر بیاد هیونگ آدم سرد و بی احساسیه اما بعد از یه مدت میتونین
حسشو توی چشماش ببینین.مثل برقی که موقع حرف زدن با هوسوک هیونگ تو
چشماشه.یا بی حوصلگی همراه با حالت شوخی که موقع بودن با تهیونگ تو چشاش
هستن.مهربونی و نرم بودن چشاش موقع حرف زدن با من.
زیاد لبخند نمیزنه اما با دقت کردن بهش و شناختنش میتونین رد همون گامی اسمایل
های کمیابو خیلی وقتا تو چشاش ببینین.
یهویی میپرسم:
_از هوسوک هیونگ خوشت میاد؟
برای مدت طوالنی سکوت میکنه.اونقدری که فکر میکنم یادش رفته من اینجام.شایدم
خوابش برده.
همون لحظه ای که بر می گردم ببینم اوکیه یا نه،میگه:
-خیلی وقته.
نگاش میکنم.چرا خوشحال نیست؟چرا...به نظر غمگین میاد؟
-از کی..؟
-از همون وقتی که بهم اعتراف کرد و من ردش کردم.
تقریبا داد میزنم:
-چییی؟داری میگی الکی اون همه دونات واسش خریدیم که آروم شه؟
لباش خیلی کم کش میان:
-نه..من نمی دونستم...االن میدونم.
-چرا بهش اعتراف نمیکنی؟
نفسشو بیرون میده:
-فکر کنم بعد از رد کردنش حق ندارم بهش اعتراف کنم...اون که عروسک من نیست!
شونه باال میندازم:
-باید بعد پنج سال یه شانس به خودتون بدی.
یونگی نگاهشو میندازه به آسمون:
-شاید حق با تو باشه...
-نخیر!
لباش آویزون میشن:
-هیونگییی~
بلند میشم که برم.چند ثانیه مکث میکنم و بعد با غیض خم میشم و دوباره اسممو
مینویسم:
-فقط چون شبیه بچه های لوسی شدی که بستنیشونو ازشون گرفتن و هرلحظه ممکنه عر
بزنن!
برق چشماش بر می گردن و قلب بین اسمامونو دوباره میکشه.
لبمو گاز میگیرم و میرم سمت یونگی هیونگ که روی شن ها دراز کشیده،لیموناد میخوره
و هوسوک و تهیونگو نگاه میکنه که دارن بین جمعیت آب بازی میکنن.
میشینم کنارش:
-سالم هیونگ...
بدون اینکه نگام کنه،میگه:
-سالم چیمی.
شاید تو نگاه اول به نظر بیاد هیونگ آدم سرد و بی احساسیه اما بعد از یه مدت میتونین
حسشو توی چشماش ببینین.مثل برقی که موقع حرف زدن با هوسوک هیونگ تو
چشماشه.یا بی حوصلگی همراه با حالت شوخی که موقع بودن با تهیونگ تو چشاش
هستن.مهربونی و نرم بودن چشاش موقع حرف زدن با من.
زیاد لبخند نمیزنه اما با دقت کردن بهش و شناختنش میتونین رد همون گامی اسمایل
های کمیابو خیلی وقتا تو چشاش ببینین.
یهویی میپرسم:
_از هوسوک هیونگ خوشت میاد؟
برای مدت طوالنی سکوت میکنه.اونقدری که فکر میکنم یادش رفته من اینجام.شایدم
خوابش برده.
همون لحظه ای که بر می گردم ببینم اوکیه یا نه،میگه:
-خیلی وقته.
نگاش میکنم.چرا خوشحال نیست؟چرا...به نظر غمگین میاد؟
-از کی..؟
-از همون وقتی که بهم اعتراف کرد و من ردش کردم.
تقریبا داد میزنم:
-چییی؟داری میگی الکی اون همه دونات واسش خریدیم که آروم شه؟
لباش خیلی کم کش میان:
-نه..من نمی دونستم...االن میدونم.
-چرا بهش اعتراف نمیکنی؟
نفسشو بیرون میده:
-فکر کنم بعد از رد کردنش حق ندارم بهش اعتراف کنم...اون که عروسک من نیست!
شونه باال میندازم:
-باید بعد پنج سال یه شانس به خودتون بدی.
یونگی نگاهشو میندازه به آسمون:
-شاید حق با تو باشه...
۱۵.۳k
۰۶ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.