P:⁵² «قربانی»
گرد بشه و عین بُت فقط به سر و وضع با کلاس کوک نگاه کنیم...جونگکوک بعد از کمی صبر کردن با قیافه پوکری شروع به حرف زدن کرد..
کوک: اگه آنالیز کردنتون تموم شد راه رو باز کنید بیام تو مثلا یه هفته نبودما..
قبل از اینکه حرفش تموم بشه ته خیلی سریع دسته پول رو از کوک گرفت و به داخل خونه رفت و از خوشحالی داد میزد...بلاخره تونستیم به بخشی از رویایی که سال ها منتظرش بودیم برسیم..از هیجان و ذوقی که داشتم نمیتونستم قدم بردارم تا کوک وارد خونه بشه...یعنی انقد برام سخته تا باور کنم بلاخره پولدار شدیم..بعد از چند مین به خودم اومدم و با جای خالی کوک مواجه شدم....کفش های گرون قیمت و براقش رو که جلوی پام دیدم فهمیدم اومده داخل...در رو بستم با عجله و هیجان وارد خونه شدم و ته رو مشغول شمردن پول ها دیدم..از خوشحالی نصفی از پول هایی که ته شمرده بود رو بالای سرم ریختم...تا چند لحظه پیش داشتم از بی پولی زجه میزدم اما الان؟ یعنی خدا بلاخره بعد از این همه مدت صدای قلبم رو شنیده بود...صدای آب نشون میداد که کوک حمامه...تهیونگ بعد از اینکه کارش با پولا تموم شد با ..چشماش که برق میزد ناباور بهم نگاه کرد...
تهیونگ: یک میلیون دلار؟
یه لحظه به گوشام شک کردم...شاید ته اشتباه شمرده بود...نشستم پیشش و با هم دوباره شروع کردیم به شمردن...دو سه بار دیگه هم شمردیم که یا کمتر میشد یا بیشتر اما بار آخر که شمردیم فهمیدیم همون مقدار پوله....کوک با لباس های لش از حمام اومد بیرون همونطور که موهاش رو با حوله خوش میکرد گفت: کل این پول مال شماست...هر جور دلتون میخواد خرجش کنید..
با شنیدن این حرف فقط میخواستم زودتر لباس بپوشم برم خرید...بس که لباس های تکراری و کهنه پوشیدم دیگه خسته شدم..
.....................................
(ا.ت)
تقریبا دیگه ظهر شده بود...سه تامون بستنی به دست تو پیاده رو راه میرفتیم....قرار بود شب بریم شهربازی و انقد ذوق داشتم که دلم میخواست زودتر شب بشه...وارد یه رستوران شدیم برای ناهار...بعد از سفارش غذا ها ایرپادم رو برداشتم و توی گوشم گذاشتم...هانی که سرش تو گوشیش بود ب/ت هم طبق معمول دستشویی.
......................................
تا عصر تو خیابون بودیم ... دیگه داشت شب میشد...تو راه شهربازی بودیم...برگشتم هانی رو که کنارم نشسته بود رو دیدم که بازم سرش تو گوشیش بود...سرمو چسبوندم به شیشه تاکسی..گوشیمو میخواستم ولی هانی بهم نمیداد...خودش از موقعی که اومدیم سرش تو گوشیشه اما نمیزاره من گوشی دست بگیرم...پلکام داشت سنگین میشد که با دیدن شهربازی چشمام برق زد و سریع پیاده شدم....اخرین باری که رفته بودم شهربازی فکر کنم سه چهار سالم بود...هانی گوشیش رو گذاشت توی کیفش و دوید و دستمو گرفت و کشوند سمت چرخ و فلک..
هانی:اول چرخ و فلک.
ا.ت:نه اول ترن هوایی..
هانی: ا.ت حالا اونم سوار میشیم چرخ و فلک بهتره...ببین ب/ت هم بلیت گرفته..
ب/ت رو دیدم که بلیت گرفته بود و با دو تا پشمک تو دستش به طرفمون میومد....یکی از پشمک هارو داد به هانی و اون یکی هم خودش خورد...
ا.ت: پس من چی
ب/ت: اخی یادم رفت تو برو بشین تو چرخ و فلک منو هانی الان میریم میخریم زود میایم...
تا اومدم حرف بزنم فرار کردن عین دیوونه ها رفتن..برگشتم داخل چرخ و فلک نشستم و منتظر موندم...چطور یادش رفته برام پشمک بخره...اون که میدونه چقد دوست دارم....تو فکر بودم...سرم پایین بود و داشتم با لبه دامنم بازی میکردم که حس کردم کسی رو به روم نشسته...زیر چشمی کفش هاش رو نگاه کردم که از اون لاکچری های گرون قیمت بود...ب/ت که اینجور کفشی نداشت...ترسیده سرمو بالا آوردم و همزمان چرخ و فلک شروع به حرکت کرد...از ورود یهوییش تعجب کرده بودم...پشمکی رو جلوم گرفت..
کوک: دیدی گفتم به قولم عمل میکنم..
_______________________________
5845
خب خب سلاام..من یه مدت نبودم اما حالا که برگشتم خیلی سورپرایز براتون دارممم..
مدرسه ها چطور میگذره 😜.. درساتون رو بخونیدااا
امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید..
🤍🌝🐥
کوک: اگه آنالیز کردنتون تموم شد راه رو باز کنید بیام تو مثلا یه هفته نبودما..
قبل از اینکه حرفش تموم بشه ته خیلی سریع دسته پول رو از کوک گرفت و به داخل خونه رفت و از خوشحالی داد میزد...بلاخره تونستیم به بخشی از رویایی که سال ها منتظرش بودیم برسیم..از هیجان و ذوقی که داشتم نمیتونستم قدم بردارم تا کوک وارد خونه بشه...یعنی انقد برام سخته تا باور کنم بلاخره پولدار شدیم..بعد از چند مین به خودم اومدم و با جای خالی کوک مواجه شدم....کفش های گرون قیمت و براقش رو که جلوی پام دیدم فهمیدم اومده داخل...در رو بستم با عجله و هیجان وارد خونه شدم و ته رو مشغول شمردن پول ها دیدم..از خوشحالی نصفی از پول هایی که ته شمرده بود رو بالای سرم ریختم...تا چند لحظه پیش داشتم از بی پولی زجه میزدم اما الان؟ یعنی خدا بلاخره بعد از این همه مدت صدای قلبم رو شنیده بود...صدای آب نشون میداد که کوک حمامه...تهیونگ بعد از اینکه کارش با پولا تموم شد با ..چشماش که برق میزد ناباور بهم نگاه کرد...
تهیونگ: یک میلیون دلار؟
یه لحظه به گوشام شک کردم...شاید ته اشتباه شمرده بود...نشستم پیشش و با هم دوباره شروع کردیم به شمردن...دو سه بار دیگه هم شمردیم که یا کمتر میشد یا بیشتر اما بار آخر که شمردیم فهمیدیم همون مقدار پوله....کوک با لباس های لش از حمام اومد بیرون همونطور که موهاش رو با حوله خوش میکرد گفت: کل این پول مال شماست...هر جور دلتون میخواد خرجش کنید..
با شنیدن این حرف فقط میخواستم زودتر لباس بپوشم برم خرید...بس که لباس های تکراری و کهنه پوشیدم دیگه خسته شدم..
.....................................
(ا.ت)
تقریبا دیگه ظهر شده بود...سه تامون بستنی به دست تو پیاده رو راه میرفتیم....قرار بود شب بریم شهربازی و انقد ذوق داشتم که دلم میخواست زودتر شب بشه...وارد یه رستوران شدیم برای ناهار...بعد از سفارش غذا ها ایرپادم رو برداشتم و توی گوشم گذاشتم...هانی که سرش تو گوشیش بود ب/ت هم طبق معمول دستشویی.
......................................
تا عصر تو خیابون بودیم ... دیگه داشت شب میشد...تو راه شهربازی بودیم...برگشتم هانی رو که کنارم نشسته بود رو دیدم که بازم سرش تو گوشیش بود...سرمو چسبوندم به شیشه تاکسی..گوشیمو میخواستم ولی هانی بهم نمیداد...خودش از موقعی که اومدیم سرش تو گوشیشه اما نمیزاره من گوشی دست بگیرم...پلکام داشت سنگین میشد که با دیدن شهربازی چشمام برق زد و سریع پیاده شدم....اخرین باری که رفته بودم شهربازی فکر کنم سه چهار سالم بود...هانی گوشیش رو گذاشت توی کیفش و دوید و دستمو گرفت و کشوند سمت چرخ و فلک..
هانی:اول چرخ و فلک.
ا.ت:نه اول ترن هوایی..
هانی: ا.ت حالا اونم سوار میشیم چرخ و فلک بهتره...ببین ب/ت هم بلیت گرفته..
ب/ت رو دیدم که بلیت گرفته بود و با دو تا پشمک تو دستش به طرفمون میومد....یکی از پشمک هارو داد به هانی و اون یکی هم خودش خورد...
ا.ت: پس من چی
ب/ت: اخی یادم رفت تو برو بشین تو چرخ و فلک منو هانی الان میریم میخریم زود میایم...
تا اومدم حرف بزنم فرار کردن عین دیوونه ها رفتن..برگشتم داخل چرخ و فلک نشستم و منتظر موندم...چطور یادش رفته برام پشمک بخره...اون که میدونه چقد دوست دارم....تو فکر بودم...سرم پایین بود و داشتم با لبه دامنم بازی میکردم که حس کردم کسی رو به روم نشسته...زیر چشمی کفش هاش رو نگاه کردم که از اون لاکچری های گرون قیمت بود...ب/ت که اینجور کفشی نداشت...ترسیده سرمو بالا آوردم و همزمان چرخ و فلک شروع به حرکت کرد...از ورود یهوییش تعجب کرده بودم...پشمکی رو جلوم گرفت..
کوک: دیدی گفتم به قولم عمل میکنم..
_______________________________
5845
خب خب سلاام..من یه مدت نبودم اما حالا که برگشتم خیلی سورپرایز براتون دارممم..
مدرسه ها چطور میگذره 😜.. درساتون رو بخونیدااا
امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید..
🤍🌝🐥
۹.۲k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.