خاطرات تو
خاطرات تو: پارت ۳۴
تا به سمت شیشه رفت و خود را در آینه دید، خودش هم خنده اش گرفت!
آن جی: این دیگه چه قیافه ای!
پسرک درحالی که می خندید و به سمت دای هیون میرفت گفت.
پسرک دوباره سر جایش نشست و با آستین پیراهن اش شروع به پاک کردن اشک هایش که هنوز خشک، نشده بود کرد.
کم، کم دیگر خنده را متوقف کردن، و با لبخند به یکدیگر نگاه می کردند.
نگاهشان به یکدیگر قفل شده بود...
جی هیون: خب دیگه...بنظرم برگردیم خونه، همین الانش هم دیر شده.
پسرک این را گفت و کیسه خوراکی ها که دیگر خالی شد را برداشت، و شروع به جمع کردن آشغال خوراکی ها کرد.
کیم دای: آ..آره، بریم خونه.
دای هیون هم تازه به خود آمده بود.
جی هیون کیسه آشغال را داخل سطل زباله آن نزدیک انداخت، و بعد دو پسر شروع به قدم زدن به سمت خانه کردند.
در راه کمی دای هیون بیشتر از خودش گفت و سعی کرد ایندفعه خودش برای صمیمی شدن با جی هیون، قدم بردارد.
بالاخره دو پسر به خانه رسیدند، و بعد از خداحافظی از هم دو پسر وارد خانه خودشان شدند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
« خانه کیم دای هیون »
پسر وارد خانه شد، اما ایندفعه کمی متفاوت تر از دفعات دیگر بود!
دیگر احساس ناراحتی و یا احساس خستگی نداشت، ایندفعه شاد بود.
لبخند بر روی لب داشت، انگار حدس پسر درست بود. با ورد آن جی هیون به زندگی او، کاملاً زندگی اش از این رو به آن رو شد.
تا وارد خانه شد متوجه ایزول ( عمه دای هیون ) شد که روی مبل نشسته و فیلم تماشا می کند.
لبخند اش بزرگ تر از قبل شد.
دای هیون: سلام عمه جون.
ایزول تا صدای پسر را شنید با تعجب به سمت او برگشت.
ایزول: دای هیون؟
دای هیون: بله عمه جون؟
ایزول از جای بلند شد و به سمت دای هیون رفت، دست اش را روی پیشانی پسر گذاشت.
ایزول: دای هیون، این خودتی پسر جون؟ تب هم که نداری...چت شده؟!
ایزول درحالی که از این رفتار پسر واقعاً شگفت زده شده بود گفت.
دای هیون: نه عمه من چیزیم نیست، کاملاً خوبم و همینطور تب هم ندارم.
دای هیون با لحنی که مهربانی و شادی در آن موج میزد گفت، و بعد دست ایزول را از روی پیشانی اش برداشت.
پسر به سمت اتاق اش رفت.
دای هیون: راستی...شام نمی خورم میخوام بخوام، شب بخیر.
پسر این را گفت و بعد وارد اتاق شد.
ایزول هنوز متعجب بود، بعد از مرگ سئوهیون ( مادر دای هیون ) چند سالی میشد که ایزول خنده دای هیون را ندیده بود.
اما خوشحال هم بود... خوشحال از اینکه بالاخره خنده دای هیون را دید.
ایزول لبخندی زد و بعد دوباره به سمت مبل رفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
تا به سمت شیشه رفت و خود را در آینه دید، خودش هم خنده اش گرفت!
آن جی: این دیگه چه قیافه ای!
پسرک درحالی که می خندید و به سمت دای هیون میرفت گفت.
پسرک دوباره سر جایش نشست و با آستین پیراهن اش شروع به پاک کردن اشک هایش که هنوز خشک، نشده بود کرد.
کم، کم دیگر خنده را متوقف کردن، و با لبخند به یکدیگر نگاه می کردند.
نگاهشان به یکدیگر قفل شده بود...
جی هیون: خب دیگه...بنظرم برگردیم خونه، همین الانش هم دیر شده.
پسرک این را گفت و کیسه خوراکی ها که دیگر خالی شد را برداشت، و شروع به جمع کردن آشغال خوراکی ها کرد.
کیم دای: آ..آره، بریم خونه.
دای هیون هم تازه به خود آمده بود.
جی هیون کیسه آشغال را داخل سطل زباله آن نزدیک انداخت، و بعد دو پسر شروع به قدم زدن به سمت خانه کردند.
در راه کمی دای هیون بیشتر از خودش گفت و سعی کرد ایندفعه خودش برای صمیمی شدن با جی هیون، قدم بردارد.
بالاخره دو پسر به خانه رسیدند، و بعد از خداحافظی از هم دو پسر وارد خانه خودشان شدند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
« خانه کیم دای هیون »
پسر وارد خانه شد، اما ایندفعه کمی متفاوت تر از دفعات دیگر بود!
دیگر احساس ناراحتی و یا احساس خستگی نداشت، ایندفعه شاد بود.
لبخند بر روی لب داشت، انگار حدس پسر درست بود. با ورد آن جی هیون به زندگی او، کاملاً زندگی اش از این رو به آن رو شد.
تا وارد خانه شد متوجه ایزول ( عمه دای هیون ) شد که روی مبل نشسته و فیلم تماشا می کند.
لبخند اش بزرگ تر از قبل شد.
دای هیون: سلام عمه جون.
ایزول تا صدای پسر را شنید با تعجب به سمت او برگشت.
ایزول: دای هیون؟
دای هیون: بله عمه جون؟
ایزول از جای بلند شد و به سمت دای هیون رفت، دست اش را روی پیشانی پسر گذاشت.
ایزول: دای هیون، این خودتی پسر جون؟ تب هم که نداری...چت شده؟!
ایزول درحالی که از این رفتار پسر واقعاً شگفت زده شده بود گفت.
دای هیون: نه عمه من چیزیم نیست، کاملاً خوبم و همینطور تب هم ندارم.
دای هیون با لحنی که مهربانی و شادی در آن موج میزد گفت، و بعد دست ایزول را از روی پیشانی اش برداشت.
پسر به سمت اتاق اش رفت.
دای هیون: راستی...شام نمی خورم میخوام بخوام، شب بخیر.
پسر این را گفت و بعد وارد اتاق شد.
ایزول هنوز متعجب بود، بعد از مرگ سئوهیون ( مادر دای هیون ) چند سالی میشد که ایزول خنده دای هیون را ندیده بود.
اما خوشحال هم بود... خوشحال از اینکه بالاخره خنده دای هیون را دید.
ایزول لبخندی زد و بعد دوباره به سمت مبل رفت.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۱.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.