کینه
#کینه
#قسمت پنجم
اگه من جاسوس تاتائیس بودم که تنها نمی اومدم دختر جون
- بهرحال ما بهت اعتماد نداریم آقا پسر
- خب نکنه میخوای این دو تا دوستت رو هم با خودت بدبخت کنی ، اونا رو با خودم می برم
- غلط کردی گورتو گم کن داری میری رو اعصابم ، دوستای من با احمقی مثل تو جایی نمیرند.
آرمان یه پوزخند زد و گفت: خیلی خودتو بالا گرفتی دختر، اصلا کی هستی که اینطور حرف میزنی؟
- من نرگس هستم ، البته تو باید بهم بگی بانو نرجس یا نرجس خانم ، خودمم بالا میگرم چون از تو بالاترم...
آرمان که از رفتار نرگس عاصی شده بود گفت: مشکلی نیست ، پس من همراهتون میام.بهرحال شما دخترید نمیتونید از خودتون مراقبت کنید.
نرگس به آرمان نزدیک شد و یه مشت تو صورتش زد و گفت: بچه جون این تو هستی که نیاز به مراقبت داری، بهتره نزدیک ما دیگه پیدات نشه، دخترا بهتره از اینجا بریم
آرمان که از مشت محکم نرگس به زمین افتاده بود و به خودش میگفت عجب دختریه، تا حالا مثل این دختر ندیدم.تو دلش شاید عاشق نرگس شده بود. اما من و نرگس و غزل از پیش آرمان دور شدیم و به درون جنگل سیاه رفتیم، بدون اینکه بدونیم چه اتفاقاتی قراره برامون بیفته.
تو کلبه ی پیرمرد ساناز در حالی که دست و پاش بسته شده بودند به آرش که یه گوشه نشسته بود نگاه میکرد. آرش چشمای سبز روشنی داشت با موهای بور کوتاه، پسر واقعا زیبایی بود. ساناز بلاخره سکوت رو شکست و گفت: چرا پدرت با من اینکارو میکنه، اون سامان کیه که میخاد من رو پیش تاتائیس ببره، اصلا این تاتائیس کی هست؟
آرش گفت: پدرم بخاطر اینکه مادر و خواهرمو نجات بده مجبوره این کار رو بکنه، سامان پیشکار و نوکر تاتائیس هست و اینکه تاتائیس کیه، باید بهت بگم که یه زن وحشتناکه هر کی به چشمای اون نگاه کنه طلسم میشه و اراده و اختیار خودش رو از دست میده و تاتائیس بر فکر و عقل اون تسلط پیدا میکنه، اون زنی بدجنس و بد ذات هست.
+اگه بد ذات هست پس چرا باهاش نمی جنگید.
- نمیشه اون بر فکر و اراده ی ها مسلط شده و هر چی بخواد بدست میاره
+واقعا فکر میکنید با تحویل من به اون خواهر و مادرت آزاد میشن
- نمیدونم ولی تاتائیس به پدرم گفته با تحویل دخترایی که پیدا میکنه به اون خواهر و مادرم رو آزاد میکنه....
#قسمت پنجم
اگه من جاسوس تاتائیس بودم که تنها نمی اومدم دختر جون
- بهرحال ما بهت اعتماد نداریم آقا پسر
- خب نکنه میخوای این دو تا دوستت رو هم با خودت بدبخت کنی ، اونا رو با خودم می برم
- غلط کردی گورتو گم کن داری میری رو اعصابم ، دوستای من با احمقی مثل تو جایی نمیرند.
آرمان یه پوزخند زد و گفت: خیلی خودتو بالا گرفتی دختر، اصلا کی هستی که اینطور حرف میزنی؟
- من نرگس هستم ، البته تو باید بهم بگی بانو نرجس یا نرجس خانم ، خودمم بالا میگرم چون از تو بالاترم...
آرمان که از رفتار نرگس عاصی شده بود گفت: مشکلی نیست ، پس من همراهتون میام.بهرحال شما دخترید نمیتونید از خودتون مراقبت کنید.
نرگس به آرمان نزدیک شد و یه مشت تو صورتش زد و گفت: بچه جون این تو هستی که نیاز به مراقبت داری، بهتره نزدیک ما دیگه پیدات نشه، دخترا بهتره از اینجا بریم
آرمان که از مشت محکم نرگس به زمین افتاده بود و به خودش میگفت عجب دختریه، تا حالا مثل این دختر ندیدم.تو دلش شاید عاشق نرگس شده بود. اما من و نرگس و غزل از پیش آرمان دور شدیم و به درون جنگل سیاه رفتیم، بدون اینکه بدونیم چه اتفاقاتی قراره برامون بیفته.
تو کلبه ی پیرمرد ساناز در حالی که دست و پاش بسته شده بودند به آرش که یه گوشه نشسته بود نگاه میکرد. آرش چشمای سبز روشنی داشت با موهای بور کوتاه، پسر واقعا زیبایی بود. ساناز بلاخره سکوت رو شکست و گفت: چرا پدرت با من اینکارو میکنه، اون سامان کیه که میخاد من رو پیش تاتائیس ببره، اصلا این تاتائیس کی هست؟
آرش گفت: پدرم بخاطر اینکه مادر و خواهرمو نجات بده مجبوره این کار رو بکنه، سامان پیشکار و نوکر تاتائیس هست و اینکه تاتائیس کیه، باید بهت بگم که یه زن وحشتناکه هر کی به چشمای اون نگاه کنه طلسم میشه و اراده و اختیار خودش رو از دست میده و تاتائیس بر فکر و عقل اون تسلط پیدا میکنه، اون زنی بدجنس و بد ذات هست.
+اگه بد ذات هست پس چرا باهاش نمی جنگید.
- نمیشه اون بر فکر و اراده ی ها مسلط شده و هر چی بخواد بدست میاره
+واقعا فکر میکنید با تحویل من به اون خواهر و مادرت آزاد میشن
- نمیدونم ولی تاتائیس به پدرم گفته با تحویل دخترایی که پیدا میکنه به اون خواهر و مادرم رو آزاد میکنه....
۵.۰k
۲۲ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.