خاطرات من توی آرک(پارت ۱۹): دختر ۵۰ ساله
شدو :
در اتاق رو باز میکنم . تمام چشما برمیگردن سمت من .
با قیافه ای جدی به پدرم خیره میشم :( سلام . بابت تاخیر متاسفم .)
همه از جاشون بلند میشن . لبخندی محو میزنم . احترام به چه درد من میخوره ؟
پدرم - سلام شدو . برای ارائه آماده ای ؟
وارد سکو میشم و به پدرم خیره میشم :( بله . شروع کنم ؟)
پدرم - بله با کمال میل .
روی سکو و رو به فرماندها وایمیستم.
من با جدیت - مدت طولانی ای از آخرین دفاع رو به تضعیف گان میگذره . زمانی که گان به آرک حمله کرد و پیروزی فجیعی رو به دست آورد . بعد از اون پیروزی ، ضعف گان افزایش پیدا کرد . اما این وضعیت به هیچ عنوان ادامه پیدا نکرد و دلیلش ...
کلمات رو تو صورتشو تف میکردم . تمام کلماتم عاری از هر نو احساسی بود . گان لیاقت احساس نداشت . حتی تنفر ...
--------------------------------------‐----------------------------------------
آروم از جلسه میام بیرون .
دست به شقیقه هام میکشم که بلست سر میرسه
بلست - کاپیتان !
و روبه روی من وایمیسته :( اتفاقی افتاده بلست ؟ )
بلست با جدیت - قربان یه چیزی پیدا شده . درباره ی دختر که به ۵۰ سال پیش برمیگرده ... این دختر بدون هیچ تغییری مونده .
چشمام تنگ میشه . چقدر عجیب ...
من رو به بلست - کجاست ؟
بلست - سلول گان ...
من با تعجب - چرا اونجا ؟
بلست - به دلیل ناشناسی ..
رومو از بلست میگیرم :( منو ببر اونجا . باید اون دختر رو ببینم ... )
و دنبال بلست راه میافتم.
ادامه دارد ..
نویسنده : این پارت آخریه که درباره ی حال شدو صحبت میکنیم . بعقیش دیگه مربوط به گذشته ی شدوعه .
امیدوارم خوشتون بیاد !
در اتاق رو باز میکنم . تمام چشما برمیگردن سمت من .
با قیافه ای جدی به پدرم خیره میشم :( سلام . بابت تاخیر متاسفم .)
همه از جاشون بلند میشن . لبخندی محو میزنم . احترام به چه درد من میخوره ؟
پدرم - سلام شدو . برای ارائه آماده ای ؟
وارد سکو میشم و به پدرم خیره میشم :( بله . شروع کنم ؟)
پدرم - بله با کمال میل .
روی سکو و رو به فرماندها وایمیستم.
من با جدیت - مدت طولانی ای از آخرین دفاع رو به تضعیف گان میگذره . زمانی که گان به آرک حمله کرد و پیروزی فجیعی رو به دست آورد . بعد از اون پیروزی ، ضعف گان افزایش پیدا کرد . اما این وضعیت به هیچ عنوان ادامه پیدا نکرد و دلیلش ...
کلمات رو تو صورتشو تف میکردم . تمام کلماتم عاری از هر نو احساسی بود . گان لیاقت احساس نداشت . حتی تنفر ...
--------------------------------------‐----------------------------------------
آروم از جلسه میام بیرون .
دست به شقیقه هام میکشم که بلست سر میرسه
بلست - کاپیتان !
و روبه روی من وایمیسته :( اتفاقی افتاده بلست ؟ )
بلست با جدیت - قربان یه چیزی پیدا شده . درباره ی دختر که به ۵۰ سال پیش برمیگرده ... این دختر بدون هیچ تغییری مونده .
چشمام تنگ میشه . چقدر عجیب ...
من رو به بلست - کجاست ؟
بلست - سلول گان ...
من با تعجب - چرا اونجا ؟
بلست - به دلیل ناشناسی ..
رومو از بلست میگیرم :( منو ببر اونجا . باید اون دختر رو ببینم ... )
و دنبال بلست راه میافتم.
ادامه دارد ..
نویسنده : این پارت آخریه که درباره ی حال شدو صحبت میکنیم . بعقیش دیگه مربوط به گذشته ی شدوعه .
امیدوارم خوشتون بیاد !
۳۴۷
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.