عشق دردناک پارت12
دیگه شب شده بود پاشدم خواستم برم تو اتاقم امشب که سوریون و جونگکوک نیستن تا با صدای خنده هاشون خواب رو ازم بگیرن به ویط پله ها رسیدم که یک دفعه روی پله ها ایستادم چون چشمام سیاهی رفت احساس سنگینی میکردم نشستم رو پله تا نیفتم چشمام رو چند بار باز و بسته کردم که نور به چشمام بر گشت اما با سایه ای که روم افتاد قلبم اومد تو حلقم جونگکوک با اخم بالا سرم ایستاده بود
وقتی باهم چشم تو چشم شدیم با نیشخند گفت
جونگکوک:چرا اینجا نشستی احمق مگه گدایی
بعد حرفش یکی زد تو سرم که آخم در اومد جلو چشمام دوباره سیاه شد چیزی نگفتم تا بره و فقط دستمورو چشمام گذاشتم تا وقتی که باز کردم ببینم
اما جونگکوک انگار دست بردار نبود
جونگکوک:گدای بی زبون شدی نکنه اینجا نشستی تا رفت و امد منو بپایی
اینبار به حرف اومدم و دروغی سر هم کردم که شاید بره
ا.ت:نخیر جونگکوک این چه حرفیه که میزنی فقط یکم پام درد گرفت نشستم اینجا
اول یک اخم کرد و بعد دستی تو مو هاش کشید و پوزخند زد و گفت
جونگکوک:پس پات شکسته خداروشکر
با گریه نگاهش کردم و گفتم
ا.ت: خواهش میکنم بس کن جونگکوک
دوباره اخم کرد و لگدی نثار پهلوم کردکه از درد نفسم برید و تو خودم جمع شدم
ا.ت :اخخخ چرا این کارو کردیییی
اما اون بی رحمانه بالبخند گفت
جونگکوک: چون ارزشت همینه .... امیدوارم همینجا بم*یری زن هر*زه م نه فقط من از وجودت هراس دارم بلکه دنیا هم از وجودت هراس داره زشت به درد نخور
و بعد رفت بالا بعد چند دقیقه به چشمای اشکیم دست کشیدم و پاشدم رفتم تو اتاقم به سمت دستشویی رفتم و کارامو انجام دادم بعد اومدم بیرون و ل*باس خوابم رو پو*شیدم رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو با درد بستم و خوابم برد
........
با حس ل*مس شدن بیدار شدم مرد گنده ر*وم بود خواستم جیغ بزنم که با قرار گرفتن دستش رو د*هنم وبعد صدای خم*ارش خفم کرد
جونگکوک:هیششش هر*زه کوچولو وقتشه همسرت رو ت**مکین کنی
ادامه پست بعد کامنت ها
وقتی باهم چشم تو چشم شدیم با نیشخند گفت
جونگکوک:چرا اینجا نشستی احمق مگه گدایی
بعد حرفش یکی زد تو سرم که آخم در اومد جلو چشمام دوباره سیاه شد چیزی نگفتم تا بره و فقط دستمورو چشمام گذاشتم تا وقتی که باز کردم ببینم
اما جونگکوک انگار دست بردار نبود
جونگکوک:گدای بی زبون شدی نکنه اینجا نشستی تا رفت و امد منو بپایی
اینبار به حرف اومدم و دروغی سر هم کردم که شاید بره
ا.ت:نخیر جونگکوک این چه حرفیه که میزنی فقط یکم پام درد گرفت نشستم اینجا
اول یک اخم کرد و بعد دستی تو مو هاش کشید و پوزخند زد و گفت
جونگکوک:پس پات شکسته خداروشکر
با گریه نگاهش کردم و گفتم
ا.ت: خواهش میکنم بس کن جونگکوک
دوباره اخم کرد و لگدی نثار پهلوم کردکه از درد نفسم برید و تو خودم جمع شدم
ا.ت :اخخخ چرا این کارو کردیییی
اما اون بی رحمانه بالبخند گفت
جونگکوک: چون ارزشت همینه .... امیدوارم همینجا بم*یری زن هر*زه م نه فقط من از وجودت هراس دارم بلکه دنیا هم از وجودت هراس داره زشت به درد نخور
و بعد رفت بالا بعد چند دقیقه به چشمای اشکیم دست کشیدم و پاشدم رفتم تو اتاقم به سمت دستشویی رفتم و کارامو انجام دادم بعد اومدم بیرون و ل*باس خوابم رو پو*شیدم رو تخت دراز کشیدم و چشمام رو با درد بستم و خوابم برد
........
با حس ل*مس شدن بیدار شدم مرد گنده ر*وم بود خواستم جیغ بزنم که با قرار گرفتن دستش رو د*هنم وبعد صدای خم*ارش خفم کرد
جونگکوک:هیششش هر*زه کوچولو وقتشه همسرت رو ت**مکین کنی
ادامه پست بعد کامنت ها
۲۷.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.