اوه مای شامپاین🍷💜
𝖕𝖆𝖗𝖙¹³
𝓞𝓱 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓪𝓶𝓹𝓪𝓰𝓷𝓮🍷💜
جینا تو همین فکرا بود که جونگکوک رفت بیرون و به جیمین گفت جینا به هوش اومد، جیمین بدو کرد و رفت توی اتاق جینا.
[(اتاق جینا)]
جیمین به طرف جینا رفت و دستشو گرفت و گریه کرد.
اما برای جینا عجیب بود...
جینا به طرز عجیبی اونو میشناخت
و قلبش براش می تپید.
بهش نگاه کرد و گفت: ج.. جیمین؟
جیمین بهش نگاه کرد و گفت: جینا تو منو میشناسی؟
جینا: چیشد مگه چرا نشناسم؟ اون پسره هم اینجا بود، انگار قبلا دیدمش
جیمین: اون برادرته، ولی تو حافظتو از دست دادی.. چجوری منو میشناسی؟
جینا: چی؟ چرا حافظمو از دست دادم؟
جیمین مکس کرد و گفت: زمین خوردی و سرت خورد به یه سنگ
جینا: اها.. پس چرا همه ی بدنم درد میکنه جوری که انگار بهم تجاوز شد
جیمین کمی فکر کردو بعد گفت: چون از روی پله افتادی
جینا: اها که این طور..
بعد جیمین پیشونیه جینا رو بوسید و گفت از این به بعد همه جا باهات میام که آسیب نبینی
اینو گفت و رفت بیرون، بعد رفت پیش دکتر و به دکتر گفت که اونو یادش میاد
دکتر: شاید چون ذهنش شما رو اولویت قرار داده، برای همین شمارو یادش میاد
جیمین هم خوشحال بود هم ناراحت
جیمین: آقای دکتر چجوری میتونه دوباره حافظشو بدست بیاره؟
دکتر: احتمال اینکه حافظ رو بدست بیاره ۸۰ درصده و شما باید باهاش درباره ی گذشته صحبت کنین یا به اون مکان ها ببریدش
جیمین از دکتر تشکر کرد و از اتاق اومد بیرون.
داشت فکر می کرد که یهو برادرش زنگ زد
جین: هی جیمین چخبر
جیمین: سلام هیونگ.. هیچی
جین: اها زنک زدم احوالتو بپرسم، کجایی؟
جیمین: بیمارستان
جین: چی!؟ بیمارستان؟ چرا،اتفاقی برات افتاد؟
مگه من دکتر نیستم چرا پیش من نیومدی؟
جیمین: آخه برا خودم نیومدم بیمارستان برای دوست..
جیمین داشت حرف میزد که یهو یادش اومد برادرش قبلا بهش یه چیزی راجع به برگشت حافظه گفته بود و تازه یادش اومد خالش جادوگره
جین: جیمین حالت خوبه؟ چرا حرف نمیزنی؟
جیمین: هیونگ کجایی؟(با عجله)
جین: خونه ی خاله ام، چیشد مگه
جیمین: همونجا باش من دارم میام جایی نریاااا
𝓞𝓱 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓪𝓶𝓹𝓪𝓰𝓷𝓮🍷💜
جینا تو همین فکرا بود که جونگکوک رفت بیرون و به جیمین گفت جینا به هوش اومد، جیمین بدو کرد و رفت توی اتاق جینا.
[(اتاق جینا)]
جیمین به طرف جینا رفت و دستشو گرفت و گریه کرد.
اما برای جینا عجیب بود...
جینا به طرز عجیبی اونو میشناخت
و قلبش براش می تپید.
بهش نگاه کرد و گفت: ج.. جیمین؟
جیمین بهش نگاه کرد و گفت: جینا تو منو میشناسی؟
جینا: چیشد مگه چرا نشناسم؟ اون پسره هم اینجا بود، انگار قبلا دیدمش
جیمین: اون برادرته، ولی تو حافظتو از دست دادی.. چجوری منو میشناسی؟
جینا: چی؟ چرا حافظمو از دست دادم؟
جیمین مکس کرد و گفت: زمین خوردی و سرت خورد به یه سنگ
جینا: اها.. پس چرا همه ی بدنم درد میکنه جوری که انگار بهم تجاوز شد
جیمین کمی فکر کردو بعد گفت: چون از روی پله افتادی
جینا: اها که این طور..
بعد جیمین پیشونیه جینا رو بوسید و گفت از این به بعد همه جا باهات میام که آسیب نبینی
اینو گفت و رفت بیرون، بعد رفت پیش دکتر و به دکتر گفت که اونو یادش میاد
دکتر: شاید چون ذهنش شما رو اولویت قرار داده، برای همین شمارو یادش میاد
جیمین هم خوشحال بود هم ناراحت
جیمین: آقای دکتر چجوری میتونه دوباره حافظشو بدست بیاره؟
دکتر: احتمال اینکه حافظ رو بدست بیاره ۸۰ درصده و شما باید باهاش درباره ی گذشته صحبت کنین یا به اون مکان ها ببریدش
جیمین از دکتر تشکر کرد و از اتاق اومد بیرون.
داشت فکر می کرد که یهو برادرش زنگ زد
جین: هی جیمین چخبر
جیمین: سلام هیونگ.. هیچی
جین: اها زنک زدم احوالتو بپرسم، کجایی؟
جیمین: بیمارستان
جین: چی!؟ بیمارستان؟ چرا،اتفاقی برات افتاد؟
مگه من دکتر نیستم چرا پیش من نیومدی؟
جیمین: آخه برا خودم نیومدم بیمارستان برای دوست..
جیمین داشت حرف میزد که یهو یادش اومد برادرش قبلا بهش یه چیزی راجع به برگشت حافظه گفته بود و تازه یادش اومد خالش جادوگره
جین: جیمین حالت خوبه؟ چرا حرف نمیزنی؟
جیمین: هیونگ کجایی؟(با عجله)
جین: خونه ی خاله ام، چیشد مگه
جیمین: همونجا باش من دارم میام جایی نریاااا
۳.۱k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.