تک پارتی هیونجین :)
وقتی بهش توجه نمیکنی ✨
در حال تماشای فیلم مورد علاقه ات بودی. به ساعت دیواری نگاهی انداختی که متوجه شدی ساعت 10 شبه. همون موقع زنگ در به صدا در اومد. با بی حوصلگی از روی مبل بلند شدی و به سمت در خونه رفتی و در رو باز کردی. با باز شدن در هیونجین لبخندی بهت زد و گفت: سلام بیب.
سلامی ساده بهش کردی و سمت پذیرایی رفتی.
هیونجین از این رفتار متعجب شد اما حرفی نزد.
چند دقیقه بعد در حالی که داخل آشپزخونه داشتی غذا رو داخل بشقاب می کشیدی هیونجین دستشو از پشت دورت حلقه کرد. تو هم ازش جدا شدی و گفتی: برو دستاتو بشور. غذا حاضره
هیونجین شوکه شده گفت :چیزی شده عزیزم؟
خیلی ساده و بدون حسی گفتی:نه! برو غذا سرد میشه.
هیونجین باشه ای آروم گفت و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
بعد از چند دقیقه برگشت و روی صندلی نشست.
در حال غذا خوردن بودید که هیونجین گفت:چه خبر عزیزم؟
با بی تفاوتی گفتی: هیچی
هیونجین گفت: چیزی شده ا/ت؟ چرا اینجوری شدی؟
به چشم هاش نگاه کردی و گفتی: چه جوری شدم؟
هیونجین در جواب گفت:بهم توجه نمی کنی.
گفتی:فقط خستم. همین.
هیونجین اوکی آرومی گفت و از روی صندلی بلند شد که تو هم متقابلا بلند شدی و ظرف ها رو جمع کردی و داخل ماشین ظرفشویی قرار دادی و به سمت اتاق خواب رفتی.
هیونجین در حالی که با گوشیش سرگرم بود بهت نگاه کرد و گفت: می خوای بخوابی عزیزم؟
در حالی که داشتی موهاتو شونه میکردی گفتی : آره. خوابم میاد.
هیونجین از روی تخت بلند شد به سمتت اومد و دستاشو از پشت دورت حلقه کرد و صورتشو داخل گردنت فرو برد که گفتی: بس کن.
هیونجین لبشو نزدیک گوشت برد و گفت: چرا بهم توجه نمی کنی بیب؟
گفتی: بهت که گفتم خستم.
هیونجین بوسه ای به گردنت زد و گفت:می خوای فردا بریم خرید؟
لبخندی زدی و گفتی: واقعا؟!
هیونجین لبخندی زد گفت:البته عزیزم. برو بخواب فردا باید زود بیدارشی
در حال تماشای فیلم مورد علاقه ات بودی. به ساعت دیواری نگاهی انداختی که متوجه شدی ساعت 10 شبه. همون موقع زنگ در به صدا در اومد. با بی حوصلگی از روی مبل بلند شدی و به سمت در خونه رفتی و در رو باز کردی. با باز شدن در هیونجین لبخندی بهت زد و گفت: سلام بیب.
سلامی ساده بهش کردی و سمت پذیرایی رفتی.
هیونجین از این رفتار متعجب شد اما حرفی نزد.
چند دقیقه بعد در حالی که داخل آشپزخونه داشتی غذا رو داخل بشقاب می کشیدی هیونجین دستشو از پشت دورت حلقه کرد. تو هم ازش جدا شدی و گفتی: برو دستاتو بشور. غذا حاضره
هیونجین شوکه شده گفت :چیزی شده عزیزم؟
خیلی ساده و بدون حسی گفتی:نه! برو غذا سرد میشه.
هیونجین باشه ای آروم گفت و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
بعد از چند دقیقه برگشت و روی صندلی نشست.
در حال غذا خوردن بودید که هیونجین گفت:چه خبر عزیزم؟
با بی تفاوتی گفتی: هیچی
هیونجین گفت: چیزی شده ا/ت؟ چرا اینجوری شدی؟
به چشم هاش نگاه کردی و گفتی: چه جوری شدم؟
هیونجین در جواب گفت:بهم توجه نمی کنی.
گفتی:فقط خستم. همین.
هیونجین اوکی آرومی گفت و از روی صندلی بلند شد که تو هم متقابلا بلند شدی و ظرف ها رو جمع کردی و داخل ماشین ظرفشویی قرار دادی و به سمت اتاق خواب رفتی.
هیونجین در حالی که با گوشیش سرگرم بود بهت نگاه کرد و گفت: می خوای بخوابی عزیزم؟
در حالی که داشتی موهاتو شونه میکردی گفتی : آره. خوابم میاد.
هیونجین از روی تخت بلند شد به سمتت اومد و دستاشو از پشت دورت حلقه کرد و صورتشو داخل گردنت فرو برد که گفتی: بس کن.
هیونجین لبشو نزدیک گوشت برد و گفت: چرا بهم توجه نمی کنی بیب؟
گفتی: بهت که گفتم خستم.
هیونجین بوسه ای به گردنت زد و گفت:می خوای فردا بریم خرید؟
لبخندی زدی و گفتی: واقعا؟!
هیونجین لبخندی زد گفت:البته عزیزم. برو بخواب فردا باید زود بیدارشی
۳۰.۰k
۰۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.