وقتی هیبریده و…
شب کریسمس… برای اون دختر معنای خاصی نداشت، درحالی که همهی مردم توی خونه هاشون مشغول وقت گذروندن با خانواده خودشون هستن اون دختر تنها توی خیابون ها قدم میزنه.
از پله ها خیلی آروم بالا میرفت.
توی مغزش چی میگذشت؟ خودش هم نمیدونست.
به مکان مورد نظرش رسید و ایستاد…
همینطور که داشت اولین برف سال جدید رو تماشا میکرد اشکی از گونهاش چکید.
یعنی الان اون داره چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟
گریههای بی صدای اون دختر اوج گرفت…
-عشق همینه، درد داره.
زیرلب مدام این حرف رو زمزمه میکرد.
چندین ساعت گذشته بود، دختر روی صندلی کنار نرده ها نشسته بود و با سکوت به منظرهی روبهروش خیره شده بود…
زیرلب اهنگی رو که مرد همیشه براش میخوند زمزمه کرد.
Cause I’m falling slowly love with you
오랫동안 기다려온 너는 봄이야
همینجور که مشغول زمزمه کردن اهنگ بود گربهی سفیدی روی پاهاش دراز کشید. چشمهای قهوهای رنگ گربه، چقدر زیبا بود.
-خیلی خوشگلی…
-این هوا خیلی سرده کوچولو…
لبخند کوچکی زد و گربه رو در آغوشش گرفت.
-فکر کنم تو دوست کوچولوی منی
و بعد به سمت خونه حرکت کرد.
به همراه گربه وارد خونه شد و بعد از اینکه گربه رو کنار در قرار داد خم شد و گفت…
-امروز برای اینکه بهت برسم خسته شدم، پس فردا تمیزت میکنم.
برای لحظه ای از اینکه با یه گربه حرف زده بود خندید.
-دیوونه شدم.
به سمت اتاق کوچیک و دنجش رفت، لباسهای راحتیش رو پوشید، گربه وارد اتاق شد و با چشمهای زیباش به دختر خیره شد
-باشه
دختر ملافهای برای گربه روی تخت قرار داد، گربه آروم روی ملافه دراز کشید و بعد روی تخت آروم خوابش برد…
صبح، با احساس اینکه توی آغوش کسیه کم کم چشمهای مشکیاش رو باز کرد.
-چی؟ -تعجب
مرد با صدای دختر چشمهاش رو با یه لبخند باز کرد و درحالی که موهای دختر رو نوازش میکرد گفت…
+ببخشید، باید زودتر بهت میگفتم من دچار هیبرید شدم.
-ه…هیبرید؟ برای همین وقتی اون روز توی کلبه بیدار شدم نبودی؟
+نمیخواستم بفهمی چون فکر میکردم از من آزرده میشی… پس رفتم…
-تهیونگاااااا -گریه
مرد با لبخندی آروم گونه های دختر رو نوازش کرد.
و بو..سهای لطیف روی ل..بهای دختر قرار داد.
+دلم برات تنگ شده بود…
-من بیشتر…
هیبرید: دورگه انسان و جانور
خب این موضوع واسم خیلی جالب بود، خودمم دوستش داشتم.
اصلا مردمممم…😭🐈
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🥹🌱
#بنگتن
#تهیونگ
#تکپارتی
#سناریو
#فیک
#درخواستی
از پله ها خیلی آروم بالا میرفت.
توی مغزش چی میگذشت؟ خودش هم نمیدونست.
به مکان مورد نظرش رسید و ایستاد…
همینطور که داشت اولین برف سال جدید رو تماشا میکرد اشکی از گونهاش چکید.
یعنی الان اون داره چیکار میکنه؟ حالش خوبه؟
گریههای بی صدای اون دختر اوج گرفت…
-عشق همینه، درد داره.
زیرلب مدام این حرف رو زمزمه میکرد.
چندین ساعت گذشته بود، دختر روی صندلی کنار نرده ها نشسته بود و با سکوت به منظرهی روبهروش خیره شده بود…
زیرلب اهنگی رو که مرد همیشه براش میخوند زمزمه کرد.
Cause I’m falling slowly love with you
오랫동안 기다려온 너는 봄이야
همینجور که مشغول زمزمه کردن اهنگ بود گربهی سفیدی روی پاهاش دراز کشید. چشمهای قهوهای رنگ گربه، چقدر زیبا بود.
-خیلی خوشگلی…
-این هوا خیلی سرده کوچولو…
لبخند کوچکی زد و گربه رو در آغوشش گرفت.
-فکر کنم تو دوست کوچولوی منی
و بعد به سمت خونه حرکت کرد.
به همراه گربه وارد خونه شد و بعد از اینکه گربه رو کنار در قرار داد خم شد و گفت…
-امروز برای اینکه بهت برسم خسته شدم، پس فردا تمیزت میکنم.
برای لحظه ای از اینکه با یه گربه حرف زده بود خندید.
-دیوونه شدم.
به سمت اتاق کوچیک و دنجش رفت، لباسهای راحتیش رو پوشید، گربه وارد اتاق شد و با چشمهای زیباش به دختر خیره شد
-باشه
دختر ملافهای برای گربه روی تخت قرار داد، گربه آروم روی ملافه دراز کشید و بعد روی تخت آروم خوابش برد…
صبح، با احساس اینکه توی آغوش کسیه کم کم چشمهای مشکیاش رو باز کرد.
-چی؟ -تعجب
مرد با صدای دختر چشمهاش رو با یه لبخند باز کرد و درحالی که موهای دختر رو نوازش میکرد گفت…
+ببخشید، باید زودتر بهت میگفتم من دچار هیبرید شدم.
-ه…هیبرید؟ برای همین وقتی اون روز توی کلبه بیدار شدم نبودی؟
+نمیخواستم بفهمی چون فکر میکردم از من آزرده میشی… پس رفتم…
-تهیونگاااااا -گریه
مرد با لبخندی آروم گونه های دختر رو نوازش کرد.
و بو..سهای لطیف روی ل..بهای دختر قرار داد.
+دلم برات تنگ شده بود…
-من بیشتر…
هیبرید: دورگه انسان و جانور
خب این موضوع واسم خیلی جالب بود، خودمم دوستش داشتم.
اصلا مردمممم…😭🐈
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🥹🌱
#بنگتن
#تهیونگ
#تکپارتی
#سناریو
#فیک
#درخواستی
۱۱.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.