پارت ۵
از زبان یونا:
صبح ساعت ۱۰:
از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم چییییی ساعت ۱۰ هست من چقدر خوابیدم زود بلند شدم از جام و رفتم آب زدم به صورتم و بعد مسواک زدم و اومدم بیرون یه تیشرت لانگ مشکی که طرح انیمه روش بود برداشتم و پوشیدم و موهامو از بالا بستیدم پرسینگ بینیمو زدم و یکم هم ارایش کردم و رفتم بیرون فک کردم جونکوک رفته ولی باورم نمیشه این اولین باری بود که اینقدر میموند ،تو آشپزخونه بود و با بابام داشتن رو کابینت صبحونه میخوردن جوری که حواسش نباشه رفتم و از پشت پریدم رو کمرش
+اییییی کمرم
_(خنده)
+اع تویی یونا
_نه عممه
+بچه تو چقد سنگینی(خنده)
_واقعا
+هوم
ازکمرش اومدم پایین و به مامان بابا سلام کردم و منم پیش جونکوک صبحونه خوردم و وسط خوردنمون کلی با هم شوخی کردیم و زر زدیم که یهو یادم اومد من امروز قرار داشتم با دوستام بریم بیرون
_بابا
~بله
_میخوام برم بیرون با دوستام اجازه میدی
تا بابا خواست چیزی بگه جونکوک گفت:
+دوستات پسره یا دختر یونا چه خبره هر روز میخوای بری بیرون (اخم)
_ه...هیچی داداشی فقط تو خونه حوصلم سر میره
~اره عزیزم برو
چرا احساس کردم اون لحظه بابا رید رو جونکوک و برای اینکه جونکوک حرصش بگیره اجازه داد جونکوک هم معلوم بود که خیلی عصبی شد
+تا دوساعت دیگه خونه ای دوساعتت از الان شروع شد
_یاااا داداش خیلی کمه
+فقط 1:58دقیقه مونده زود باش
_هوووف باشه
سریع رفتم تو اتاقم و یه تیشرت دیگه پوشیدم و یه شلوار بگ مشکی که تا زانوم پاره بود و زیرش فیشنت پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و آرایش کردم و گفشامو پوشیدم و رفتم بیرون از همشون خدافظی کردم و زدم بیرون ......
صبح ساعت ۱۰:
از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم چییییی ساعت ۱۰ هست من چقدر خوابیدم زود بلند شدم از جام و رفتم آب زدم به صورتم و بعد مسواک زدم و اومدم بیرون یه تیشرت لانگ مشکی که طرح انیمه روش بود برداشتم و پوشیدم و موهامو از بالا بستیدم پرسینگ بینیمو زدم و یکم هم ارایش کردم و رفتم بیرون فک کردم جونکوک رفته ولی باورم نمیشه این اولین باری بود که اینقدر میموند ،تو آشپزخونه بود و با بابام داشتن رو کابینت صبحونه میخوردن جوری که حواسش نباشه رفتم و از پشت پریدم رو کمرش
+اییییی کمرم
_(خنده)
+اع تویی یونا
_نه عممه
+بچه تو چقد سنگینی(خنده)
_واقعا
+هوم
ازکمرش اومدم پایین و به مامان بابا سلام کردم و منم پیش جونکوک صبحونه خوردم و وسط خوردنمون کلی با هم شوخی کردیم و زر زدیم که یهو یادم اومد من امروز قرار داشتم با دوستام بریم بیرون
_بابا
~بله
_میخوام برم بیرون با دوستام اجازه میدی
تا بابا خواست چیزی بگه جونکوک گفت:
+دوستات پسره یا دختر یونا چه خبره هر روز میخوای بری بیرون (اخم)
_ه...هیچی داداشی فقط تو خونه حوصلم سر میره
~اره عزیزم برو
چرا احساس کردم اون لحظه بابا رید رو جونکوک و برای اینکه جونکوک حرصش بگیره اجازه داد جونکوک هم معلوم بود که خیلی عصبی شد
+تا دوساعت دیگه خونه ای دوساعتت از الان شروع شد
_یاااا داداش خیلی کمه
+فقط 1:58دقیقه مونده زود باش
_هوووف باشه
سریع رفتم تو اتاقم و یه تیشرت دیگه پوشیدم و یه شلوار بگ مشکی که تا زانوم پاره بود و زیرش فیشنت پوشیدم و موهامو باز گذاشتم و آرایش کردم و گفشامو پوشیدم و رفتم بیرون از همشون خدافظی کردم و زدم بیرون ......
۱۷.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.