دوست پسر مافیای من فصل ۲ پارت ۲۲=
دوست پسر مافیای من فصل ۲ پارت ۲۲=
پرش زمانی به ۳ سال دیگه
از زبان میسو
الان سه سالی میشه ک من کوک و جیمین رو ندیدم اوایلش خیلی برام سخت بود هر شب گریه میکردم ولی دیگ عادت کردم بهش ۳ سال پیش من به ایتالیا اومدم با هیونجین تا اینجا زندگی کنیم الان من هم شدم مافیا توی باند هیونجین رابطه ی منو هیونجین خیلی باهم صمیمیه مثل دوتا رفیق واقعا الان هم از زندگیم راضیم ولی دلم واقعا خیلی برای کوک و جیمین به خصوص کوک تنگ شده از افکارم دست برداشتم رفتم پایین تا صبحانه بخورم هیونجین مثل همیشه خوش تیپ نشسته بود
/:به به بالاخره بیدار شدی خانم
+:مگ چقد خوابیدم در ضمن تو نزاشتی ک دیشب بخوابم همش میگی یدست دیگ ی دست دیگ
/:من میگفتم یا تو ک هی میباختی؟
+:معلومه تو
/:م..
بادیگارد:ارباب میشه بیام داخل؟
/:آره
بادیگارد:ارباب برای یک قرار داد محموله ۱۳۰۰۰۰ اسلحه باید برید به کره چونکه صاحب قرار داد اونجاست
+:چرا ما باید بریم اون نمیاد؟
بادیگارد:آدم خیلی بزرگ و قویه باندش به خاطر همین نمیتونیم همچین چیزی بگیم
/:خیلی خب باشه برای فردا شب بلیط بگیر دوتا به کره
+:من نمیام
/:بلیط بگیر
بادیگارد:چشم ارباب
+:اوپااا من نمیخوام بیام خب
/:مگ دست خودته وایسا ببینم نکنه میترسی اون دوتا بیان سراغت؟(عصبی)
+:نه کلی گفتم کار دارم نمیام
/:نخیر ميای
+:نمیام
/:ميای
+:گفتم نمیاممممم
/:ممننممم گفتممم میاییی
+:اختیار من دست خودمه نمیام
/:میسو منو دیوونه نکن دیگ خب برو وسایلت رو جمع کن
+:ولی اگ اون دوتا بیان چی؟!
/:نمیان عزیزم نگران نباش دیگ هوم؟
+:هوفف باشه
رفتم بالا توی اتاقم پرت کردم خودمو رو تخت راستش خیلی نگران بودم ک پیدا شن چونکه هیچی نباشه بزرگترین مافیای جهانن دیگ بعد از چند مین دیگ خودمو راضی کردم بلند شدم وسایلمو جمع کردم
از زبان کوک
از رفتن میسو ۳ سالی میگذره دلم خیلی براش تنگ شده خیلی اونقدری ک توصیف کردنی نیست بعد از رفتن میسو قلبم شد به یک تیکه سنگ هر چقد قبلا خشن بودم الان ۱۰۰۰ برابرش خشن و سرد شدم
از زبان جیمین
رفتن میسو اوایلش خیلی برام سخت بود قابل درک نبود واسم تا اینکه بعد از یک سال دختری رو دیدم من رو یاد میسو مینداخت ولی گفتم نه من عاشق میسو ام ولی با اصرار کوک اینکه دیگ میسو وجود نداره رفتم با دختره عروسی کردم زندگی خیلی خوبی داشتیم دوتایی باهم تو اون زمان دلم خیلی برای کوک میسوخت خیلی بهش اسرار کردم اون هم با یکی قرار بزاره ولی انقدر خشن و سرد شده بود ک دیگ نمیشد خلاصه ک زندگیم خیلی خوب بود باندمونن هم من سپردم به کوک چونکه زنم دوست نداشت ک من مافیا باشم کوک هم هرروز باندمون رو بزرگتر و قویتر از روز قبل کرد الان من بابا شدم و پسرم ۲ ماهشه اسم همسرم هم آیو هست
پرش زمانی به ۳ سال دیگه
از زبان میسو
الان سه سالی میشه ک من کوک و جیمین رو ندیدم اوایلش خیلی برام سخت بود هر شب گریه میکردم ولی دیگ عادت کردم بهش ۳ سال پیش من به ایتالیا اومدم با هیونجین تا اینجا زندگی کنیم الان من هم شدم مافیا توی باند هیونجین رابطه ی منو هیونجین خیلی باهم صمیمیه مثل دوتا رفیق واقعا الان هم از زندگیم راضیم ولی دلم واقعا خیلی برای کوک و جیمین به خصوص کوک تنگ شده از افکارم دست برداشتم رفتم پایین تا صبحانه بخورم هیونجین مثل همیشه خوش تیپ نشسته بود
/:به به بالاخره بیدار شدی خانم
+:مگ چقد خوابیدم در ضمن تو نزاشتی ک دیشب بخوابم همش میگی یدست دیگ ی دست دیگ
/:من میگفتم یا تو ک هی میباختی؟
+:معلومه تو
/:م..
بادیگارد:ارباب میشه بیام داخل؟
/:آره
بادیگارد:ارباب برای یک قرار داد محموله ۱۳۰۰۰۰ اسلحه باید برید به کره چونکه صاحب قرار داد اونجاست
+:چرا ما باید بریم اون نمیاد؟
بادیگارد:آدم خیلی بزرگ و قویه باندش به خاطر همین نمیتونیم همچین چیزی بگیم
/:خیلی خب باشه برای فردا شب بلیط بگیر دوتا به کره
+:من نمیام
/:بلیط بگیر
بادیگارد:چشم ارباب
+:اوپااا من نمیخوام بیام خب
/:مگ دست خودته وایسا ببینم نکنه میترسی اون دوتا بیان سراغت؟(عصبی)
+:نه کلی گفتم کار دارم نمیام
/:نخیر ميای
+:نمیام
/:ميای
+:گفتم نمیاممممم
/:ممننممم گفتممم میاییی
+:اختیار من دست خودمه نمیام
/:میسو منو دیوونه نکن دیگ خب برو وسایلت رو جمع کن
+:ولی اگ اون دوتا بیان چی؟!
/:نمیان عزیزم نگران نباش دیگ هوم؟
+:هوفف باشه
رفتم بالا توی اتاقم پرت کردم خودمو رو تخت راستش خیلی نگران بودم ک پیدا شن چونکه هیچی نباشه بزرگترین مافیای جهانن دیگ بعد از چند مین دیگ خودمو راضی کردم بلند شدم وسایلمو جمع کردم
از زبان کوک
از رفتن میسو ۳ سالی میگذره دلم خیلی براش تنگ شده خیلی اونقدری ک توصیف کردنی نیست بعد از رفتن میسو قلبم شد به یک تیکه سنگ هر چقد قبلا خشن بودم الان ۱۰۰۰ برابرش خشن و سرد شدم
از زبان جیمین
رفتن میسو اوایلش خیلی برام سخت بود قابل درک نبود واسم تا اینکه بعد از یک سال دختری رو دیدم من رو یاد میسو مینداخت ولی گفتم نه من عاشق میسو ام ولی با اصرار کوک اینکه دیگ میسو وجود نداره رفتم با دختره عروسی کردم زندگی خیلی خوبی داشتیم دوتایی باهم تو اون زمان دلم خیلی برای کوک میسوخت خیلی بهش اسرار کردم اون هم با یکی قرار بزاره ولی انقدر خشن و سرد شده بود ک دیگ نمیشد خلاصه ک زندگیم خیلی خوب بود باندمونن هم من سپردم به کوک چونکه زنم دوست نداشت ک من مافیا باشم کوک هم هرروز باندمون رو بزرگتر و قویتر از روز قبل کرد الان من بابا شدم و پسرم ۲ ماهشه اسم همسرم هم آیو هست
۲۲.۶k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.