وانشات تهیونگ

+ م.منظورت؟ - خوب....میدونم فک میکنی من با خیلی از دخترا میگردم و این حرفا....ولی.....هیچ وقت خدایی کاری نکردم.........و اصل مطلب.....من.واقعا....واقعا دختری به خوشگلی و ..... مهربونی و کله شقی تو ندیدم!..... و دلیل....دلیل اینکه سر به سرت میذاشتم ....این بود .... چون دوستت داشتم و دارم! فقط.....فقط بهم بگو اگه ازت می خواستم.....میخواستم باهام قرار بزاری نظرت چی بود؟ ( قطره ی اشکی از گوشه چشم سوهیون لیز میخوره..... این قطره از سر شوقه نه ترس! ..... لبخندی میزنه .... دیگه پنهان کردن این حقیقت چه فایده ای داشت؟؟ ..... تسلیم شده بود.....آره...اونم به علاقه ای ک هر لحظه بیشتر میشد ایمان داشت!.....سرشو به معنی تایید تکون داد ) + آره! مگه میشه دوستت نداشته باشم؟..... من عاشقت بودم و هستم و خواهم بود! و مطمئن باش برای قرار هم حتما قبول میکردم ک باهات قرار بزارم! ( یکم از ترسشون کم شد......پیشونیشو به پیشونی سوهیون چسبوند..... حلقه ی دور کمرشو تنگ تر کرد و کمی از موهای بهم ریخته ی روی صورتشو کنار زد ) - منم دوستت دادم و عاشقتم! ( بلند شدن .....شاید میتونستن راهی داشته باشن.....پس...رفتن! ) - بریم....شاید از یه پنجره ای چیزی تونستیم بریم بیرون! + باشه! ( دست تهیونگ رو فشار میده و با احتیاط طرف سالن ک پر بود از پنجره میرن.....شیشه ی پنجره ها شکسته بود و میتونستن رد شن اون طرف ..... یه گچ از دیوار کنده میشه و میخوره تو سر سوهیون.....سوهیون میوفته روی زمین و توی دستش شیشه میره .... دوباره گریه اش میگیره ) - چیشد؟ سوهیون! ( سوهیون رو تو بغلش میگیره و به دستش نگاه میکنه ) - آخ آخ.....چه بد شده! .... خودم میبرمت! ( سوهیون رو بلند میکنه و میره طرف پنجره.... اول یه لنگش رو میندازه اون طرف ..... سر سوهیون رو رد میکنه و پاهاش رو بعدم اون یکی لنگ خودش [ منظورم و گرفتین؟😐] ) ( بیرون هم اوضاع جالبی نداشت!..... نزدیک غروب و هوا سرخ و نارنجی رنگ بود..... در حالی ک میرفت خودشم نمیفهمید کجا میره.....صدای هلیکوپتری میاد و یهو چراغ بزرگی روی سرشون روشن میشه! ..... دوتاشون دستشون رو طرف نور میگیرن تا بهتر بتونن ببینن.... هلیکوپتر امداد سلیب سرخ بود! .... لبخندی روی لبهاش نشست.....ولی تا خواست به سوهیون بگه ..... متوجه مایع گرمی ک از سر سوهیون جاری شده بود شد و چشمای بسته ی سوهیون!

تا اینجا چطور بود؟؟ نظر آزاده