p¹⁹🪶💍
کاترین « یه کم مهربون تر باشی بد نیست هاااا... من تیر خوردم!
جورج « به جهنم... قلبم اومد تو دهنم... اصلا غلط میکنی بری ماموریت
کاترین « خیلی خب باشه ببخشید... بچه ها خوبن؟ خودت خوبی؟
جورج « هعییی... ترفیع گرفتیم اما با چشم گریون... چرا؟ چون یه فرمانده ناشی داشتیم توی بیمارستان بستری بود... یونو؟ حال اونا خوبه... منم جلو چشمتم... اگه کور نشدی
کاترین « ببخشید... آچا چی شد؟
جورج « خوبه.... همه سالمن جز تو... احمق درسته طردت کردم ولی هنوزم دوستت دارم... فکر نکردی بمیری من چه حالی میشم؟
کاترین « دوست دارم اوپا *بوسیدن گونه جورج
جورج « منم دوست دارم اما ادم باش نگو اوپا... جوری این دلقک بازی های تو رو ببینه سه سوته کات میکنه
کاترین « خودت گفتی میتونم بهت بگم اوپا!
جورج « خیلی خب بابا...
کاترین « میشه، بریم؟ دوست دارم اینجا بمونم... تروخدا
جورج « هنوز حالت خوب نشده
کاترین « جورج
جورج « تا شب صبر کن بعد مرخصت میکنم
کاترین « مرسییییی
شب //
کاترین « بی حوصله روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم... اگه برم بیرون یه هوایی بخورم بد نمیشه، نه؟ زودی میام... سرمم رو از آویز بیرون اوردم و پاورچین پاورچین از اتاقم بیرون اومدم.. خوشبختانه بادیگارد درب اتاقم خوابش برده بود... پالتوی سبز پشمیم رو تنم کردم و وارد محوطه بیرون بیمارستان شدم... نسیم خنکی میوزید و موهام رو نوازش میکرد... چشمام رو بسته بودم و روی تابی که گوشه محوطه بود نشسته بودم... احساس سبکی میکردم... انگار بار سنگینی رو از روی دوشم برداشته بودن... جورج همون جورج سابق شده بود... اشکی از گوشه چشمم پایین چکید اما دستی مانع سقوط اشک روی لباسم شد! چشمام رو باز کردم و با دیدن کیم که روی زانو هاش مقابلم نشسته بود شکه نگاهش کردم... آقای.. آقای کیم شما
تهیونگ « میدونی جورج بدبخت کل بیمارستان رو زیر و رو کرد چون فکر میکرد خواهر عزیزش رو دزدیدن؟
کاترین « آ.. آ.... خب.. من... من فقط حوصله ام سر رفت
تهیونگ « بیا بریم بالا ... بعد به خودش بگو... در ظمن فکر میکنی این یه تیکه خز در مقابل سرما ازت محافظت میکنه؟ چرا مراقب خودت نیستی؟
کاترین « حالم خوبه اقای کیم... احساس سرما؟ اونم وقتی دستام قفل دستای گرم کیم شده؟ گرمای وجودش حتی قلبم رو آب کرده بود چه برسه به جسمم... با رسیدن به طبقه بالا دیدم جورج روی صندلی نشسته و سرشو با دستاش گرفته... وون کنارش نشسته بود و بعد به ترتیب جونگ سوک و جوری و لونا... اروم اما عصبی بود و این یعنی منو ببینه نصفم میکنه... کمی ازش میترسیدم... فقط یه کم برای همین بدون توجه به موقعیت دست کیم رو فشار دادم که متوجه استرسم شد
تهیونگ « نترس نمیخورتت... فقط نگران بود!
جورج « به جهنم... قلبم اومد تو دهنم... اصلا غلط میکنی بری ماموریت
کاترین « خیلی خب باشه ببخشید... بچه ها خوبن؟ خودت خوبی؟
جورج « هعییی... ترفیع گرفتیم اما با چشم گریون... چرا؟ چون یه فرمانده ناشی داشتیم توی بیمارستان بستری بود... یونو؟ حال اونا خوبه... منم جلو چشمتم... اگه کور نشدی
کاترین « ببخشید... آچا چی شد؟
جورج « خوبه.... همه سالمن جز تو... احمق درسته طردت کردم ولی هنوزم دوستت دارم... فکر نکردی بمیری من چه حالی میشم؟
کاترین « دوست دارم اوپا *بوسیدن گونه جورج
جورج « منم دوست دارم اما ادم باش نگو اوپا... جوری این دلقک بازی های تو رو ببینه سه سوته کات میکنه
کاترین « خودت گفتی میتونم بهت بگم اوپا!
جورج « خیلی خب بابا...
کاترین « میشه، بریم؟ دوست دارم اینجا بمونم... تروخدا
جورج « هنوز حالت خوب نشده
کاترین « جورج
جورج « تا شب صبر کن بعد مرخصت میکنم
کاترین « مرسییییی
شب //
کاترین « بی حوصله روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم... اگه برم بیرون یه هوایی بخورم بد نمیشه، نه؟ زودی میام... سرمم رو از آویز بیرون اوردم و پاورچین پاورچین از اتاقم بیرون اومدم.. خوشبختانه بادیگارد درب اتاقم خوابش برده بود... پالتوی سبز پشمیم رو تنم کردم و وارد محوطه بیرون بیمارستان شدم... نسیم خنکی میوزید و موهام رو نوازش میکرد... چشمام رو بسته بودم و روی تابی که گوشه محوطه بود نشسته بودم... احساس سبکی میکردم... انگار بار سنگینی رو از روی دوشم برداشته بودن... جورج همون جورج سابق شده بود... اشکی از گوشه چشمم پایین چکید اما دستی مانع سقوط اشک روی لباسم شد! چشمام رو باز کردم و با دیدن کیم که روی زانو هاش مقابلم نشسته بود شکه نگاهش کردم... آقای.. آقای کیم شما
تهیونگ « میدونی جورج بدبخت کل بیمارستان رو زیر و رو کرد چون فکر میکرد خواهر عزیزش رو دزدیدن؟
کاترین « آ.. آ.... خب.. من... من فقط حوصله ام سر رفت
تهیونگ « بیا بریم بالا ... بعد به خودش بگو... در ظمن فکر میکنی این یه تیکه خز در مقابل سرما ازت محافظت میکنه؟ چرا مراقب خودت نیستی؟
کاترین « حالم خوبه اقای کیم... احساس سرما؟ اونم وقتی دستام قفل دستای گرم کیم شده؟ گرمای وجودش حتی قلبم رو آب کرده بود چه برسه به جسمم... با رسیدن به طبقه بالا دیدم جورج روی صندلی نشسته و سرشو با دستاش گرفته... وون کنارش نشسته بود و بعد به ترتیب جونگ سوک و جوری و لونا... اروم اما عصبی بود و این یعنی منو ببینه نصفم میکنه... کمی ازش میترسیدم... فقط یه کم برای همین بدون توجه به موقعیت دست کیم رو فشار دادم که متوجه استرسم شد
تهیونگ « نترس نمیخورتت... فقط نگران بود!
۱۷۴.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.