*پارت یازدهم*
شوک وارد شده بهم، انقدر بود که با رفتن پادشاه، روی زانوهام
فرود بیام...
$بانوی من..حالتون خوبه؟؟
+خ..خوبم هاملونی...
؟؟ :ازتون ممنونیم بانوی من..
با شنیدن صدایی، به عقب برگشتم...
+حالتون خوبه؟آسیبی که ندیدین؟؟
؟؟ :به لطف شما، خوبیم بانو..ازتون ممنونیم که جونمون رو نجات دادین..
+کاری نکردم..برگردین به خونه هاتون و مراقب فرزندانتون باشین..
؟؟ :ممنونیم بانو..چشم..ممنونیم ملکه...
با کمک بانو هان، بلند شدم و رو به پیشکار پادشاه گفتم..
+خواجه هونگ...این دو مرد رو راهنمایی کنین..
*ولی بانوی من..اگه عالیجناب بفهمن، عصبانی میشن..!
+عالیجناب با من...کاری که بهت میگم رو انجام بده.
*چ..چشم بانوی من.
با رفتن خواجه و اون دو مرد، نفس عمیقی کشیدم و بطرف قصر اصلی، براه افتادم.
&قصد دارید چکار کنین بانوی من؟!!
+یکی باید به این اوضاع، سامانی بده...بانو هان..!!برو از کتابخونه سلطنتی، کتاب اصول تعالیم ولیعهدی و اصول
حکومت پادشاهان، رو برام بیار.
&ولی...
+همین الان...
شوکه از صدای پرخشمم، احترامی گذاشت و همراه یکی از دخترا، به سمت کتابخونه رفت...
من کیم ا.تم؛ملکه این کشور.
ازین به بعد، ساکت نمیشینم تا پادشاه، هر ستمی که دلش میخواد، به مردمم بکنه...حتی اگه بهای این سکوت نکردن، از دست دادن جونم باشه....
با قدم های محکم و استوار، خودم رو به سالن اصلی قصر، رسوندم، کتابا ر و از بانو هان گرفتم و بدون اجازه، وارد شدم...فضای تاریک سالن، جو رو سنگین کرده بود..نفس عمیقی کشیدم و بعد از گفنت "فایتینگ ا.ت "تو دلم، به
سمت عالیجناب رفتم.
روی تخت سلطنتیش نشسته بود و مشغول پاک کردن، شمشیرش بود...
_نمایش زیبایی براه انداختین ملکه ی من.
بدون زدن حرفی، جلوش نشستم.یکی از کتاب ها رو برداشتم و مشغول ورق زدن شدم..
+عدالت و قدرت باید در کنار یکدیگر باشند تا هر چیزی که عادلانه است، قدرتمند باشد و هر چیزی که قدرتمند است، عادلانه باشد.
چند صفحه ی دیگه....
+باید انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن، وظیفه باشد .بالاتر از آن صفت آدمی باشد، باز هم بالاتر، وجود آدمی باشد.
کتاب بعدی...
هائون: اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای
رسیدن به برابری، ریشه و بنیاد جامعه است.
دو صفحه جلوتر...
+عدالت و بی عدالتی،هر دو با تصمیم یک فرد شروع و با تصمیم او هم پایان می یابند.
نگاهم رو از کتاب گرفتم و به چشماش دوختم..
+شما باید بهتر از من با کتابای اصول تعالیم ولیعهدی و اصول حکومت پادشاهان، آشنا باشین..اینطور نیست؟؟
ابرویی بالا انداخت و با پوزخند، نگام کرد.
شرایط:
Like:35
Comment:10
$بانوی من..حالتون خوبه؟؟
+خ..خوبم هاملونی...
؟؟ :ازتون ممنونیم بانوی من..
با شنیدن صدایی، به عقب برگشتم...
+حالتون خوبه؟آسیبی که ندیدین؟؟
؟؟ :به لطف شما، خوبیم بانو..ازتون ممنونیم که جونمون رو نجات دادین..
+کاری نکردم..برگردین به خونه هاتون و مراقب فرزندانتون باشین..
؟؟ :ممنونیم بانو..چشم..ممنونیم ملکه...
با کمک بانو هان، بلند شدم و رو به پیشکار پادشاه گفتم..
+خواجه هونگ...این دو مرد رو راهنمایی کنین..
*ولی بانوی من..اگه عالیجناب بفهمن، عصبانی میشن..!
+عالیجناب با من...کاری که بهت میگم رو انجام بده.
*چ..چشم بانوی من.
با رفتن خواجه و اون دو مرد، نفس عمیقی کشیدم و بطرف قصر اصلی، براه افتادم.
&قصد دارید چکار کنین بانوی من؟!!
+یکی باید به این اوضاع، سامانی بده...بانو هان..!!برو از کتابخونه سلطنتی، کتاب اصول تعالیم ولیعهدی و اصول
حکومت پادشاهان، رو برام بیار.
&ولی...
+همین الان...
شوکه از صدای پرخشمم، احترامی گذاشت و همراه یکی از دخترا، به سمت کتابخونه رفت...
من کیم ا.تم؛ملکه این کشور.
ازین به بعد، ساکت نمیشینم تا پادشاه، هر ستمی که دلش میخواد، به مردمم بکنه...حتی اگه بهای این سکوت نکردن، از دست دادن جونم باشه....
با قدم های محکم و استوار، خودم رو به سالن اصلی قصر، رسوندم، کتابا ر و از بانو هان گرفتم و بدون اجازه، وارد شدم...فضای تاریک سالن، جو رو سنگین کرده بود..نفس عمیقی کشیدم و بعد از گفنت "فایتینگ ا.ت "تو دلم، به
سمت عالیجناب رفتم.
روی تخت سلطنتیش نشسته بود و مشغول پاک کردن، شمشیرش بود...
_نمایش زیبایی براه انداختین ملکه ی من.
بدون زدن حرفی، جلوش نشستم.یکی از کتاب ها رو برداشتم و مشغول ورق زدن شدم..
+عدالت و قدرت باید در کنار یکدیگر باشند تا هر چیزی که عادلانه است، قدرتمند باشد و هر چیزی که قدرتمند است، عادلانه باشد.
چند صفحه ی دیگه....
+باید انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن، وظیفه باشد .بالاتر از آن صفت آدمی باشد، باز هم بالاتر، وجود آدمی باشد.
کتاب بعدی...
هائون: اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای
رسیدن به برابری، ریشه و بنیاد جامعه است.
دو صفحه جلوتر...
+عدالت و بی عدالتی،هر دو با تصمیم یک فرد شروع و با تصمیم او هم پایان می یابند.
نگاهم رو از کتاب گرفتم و به چشماش دوختم..
+شما باید بهتر از من با کتابای اصول تعالیم ولیعهدی و اصول حکومت پادشاهان، آشنا باشین..اینطور نیست؟؟
ابرویی بالا انداخت و با پوزخند، نگام کرد.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۹.۳k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.