انتقام
انتقام
part:5
زمان حال:
ویوی جنی: وقتی دیدم نوشته کیم ا.ت هم گریم گرفت هم لبخند زده بودم و خودمو تو بغل لیسا انداختم،جوری سفت بغلش کردم که حس کردم خفه میشه،بلند بلند جیغ می زدم، سریع رفتم کافشنمو پوشیدم و یه چتر با خودم بردم *هوا بارونیه* و سریع رفتم بیرون، نمی دونستم باید برم کجا.. به اولین بیمارستانی که به ذهنم رسید رفتم.
جنی: ببخشید اینجا بیماری به اسم کیم ا.ت دارین؟
_کیم ا.ت...ام...او...آره.
ویوی جنی: وقتی گفت آره قلبم رفت تو هم...
جنی: ک..د..و...کدوم اتاقه؟
_ (خب حالا مثلا گفت)
ویوی جنی: با تموم وجودم می دودم با کفش پاشنه بلند.وقتی رسیدم دم در اتاق،دستگیره رو گرفتم و نفسم رو حبس کردم و درو باز کردم. یه دختر دیدم که روی تخت بود...خودش بود...مس همیشه زیبا بود،وقتی منو دید، گفت او،بعد لبخند زد.
ا.ت: این جا چیکار می کنی؟
جنی: تو...
ا.ت: بیا اینجا، چرا یجا وایسادی.
ویوی ا.ت: صورتش بی حرکت بود ولی تو چشماش اشک جمع شد.
ا.ت: نمی دونستم اینقد منتظرم بودی!
جنی:*یهو اومد روی تخت و سفت بغلش کرد* ممنون که زنده موندی...
ا.ت: منظورت چیه؟ آخ،شونم درد می کنه..
جنی: لطفا...لطفا دیگه غیب نشو.
ا.ت: نمی فهمم چی میگی،ولی باشه.
جنی:*ازش جدا شد* لعنتی های...(می خواست فوحش بده ولی وقتی نگاه ا.ت کرد آب دهنشو قورت داد و چیزی نگفت)
ا.ت: چرا چیزی...
جنی:(حرفشو تموم کرد) چون بهم گفته بودن که تورو کشتن،می فهمی؟ این دو سال فک می کردم که تو مردی.هق.. می دونی چ زجری کشیدم؟
ا.ت:معذرت می خوام نمی خواستم گریت بندازم..
جنی: خب...کی مرخص می شی؟
ا.ت:نمی دونم..
جنی: امشب بیا خونم..
ا.ت: چی...
جنی: نمی دونی چقد منتظرت بودم*آروم*
ا.ت: خب...باشه.
جنی:باشه؟(یعنی منظورش اینه که واقعا میای؟)
ا.ت: آره خب...خودت گفتی بیام.
جنی:*لبخند زد* ممنون... من دیگه.. برم هزینه ی بیمارستان رو بدم.
ا.ت: لازم نیست تو بدی.
جنی: چرا لازمه،بای.
ا.ت:(نفسشو داد بیرون) ممنون.
جنی:(یه نیشخند زد و رفت).
ویوی ا.ت: تا شب منتظرش بودم..روی تخت دراز کشیده بودم..یهو یکی در زد.
ا.ت:بیا تو.
ویوی ا.ت: یه پرستار بود که داشت میومد سمتم،منم با بی حوصلگی نگاش می کردم.
_روز خوبی داشتین؟
ا.ت: عا..خب..مس همیشه.کاری داشتید؟
_یه خانم دم در منتظرتونه،و دیگه مرخص شدید.
ا.ت: نکنه جنی رو میگه؟ *آروم.
_ببخشید..
ا.ت: خب من لباسی ندارم که بپوشم...
_ ببخشید..با شمام.
ا.ت: خیلی ضایعس اگه با اینا برم...(گوشه لبش رو گاز گرفت) *گیج شد بچم😂*
_صدای منو نمی شنوید؟
ا.ت: چی؟
_یه ساعته دارم صداتون می کنم..
ا.ت: او،ببخشید حواسم نبود،بفرمایید...
_ این لباسارو اون زنه داد به شما بدم..
ا.ت: پشم چیه اصن.
_بله؟
ا.ت: عا هیچی الان می پوشم..
_من میرم.(رفت خب)
این پارت هم تموم شد
گزارش نده گناه دارم...
part:5
زمان حال:
ویوی جنی: وقتی دیدم نوشته کیم ا.ت هم گریم گرفت هم لبخند زده بودم و خودمو تو بغل لیسا انداختم،جوری سفت بغلش کردم که حس کردم خفه میشه،بلند بلند جیغ می زدم، سریع رفتم کافشنمو پوشیدم و یه چتر با خودم بردم *هوا بارونیه* و سریع رفتم بیرون، نمی دونستم باید برم کجا.. به اولین بیمارستانی که به ذهنم رسید رفتم.
جنی: ببخشید اینجا بیماری به اسم کیم ا.ت دارین؟
_کیم ا.ت...ام...او...آره.
ویوی جنی: وقتی گفت آره قلبم رفت تو هم...
جنی: ک..د..و...کدوم اتاقه؟
_ (خب حالا مثلا گفت)
ویوی جنی: با تموم وجودم می دودم با کفش پاشنه بلند.وقتی رسیدم دم در اتاق،دستگیره رو گرفتم و نفسم رو حبس کردم و درو باز کردم. یه دختر دیدم که روی تخت بود...خودش بود...مس همیشه زیبا بود،وقتی منو دید، گفت او،بعد لبخند زد.
ا.ت: این جا چیکار می کنی؟
جنی: تو...
ا.ت: بیا اینجا، چرا یجا وایسادی.
ویوی ا.ت: صورتش بی حرکت بود ولی تو چشماش اشک جمع شد.
ا.ت: نمی دونستم اینقد منتظرم بودی!
جنی:*یهو اومد روی تخت و سفت بغلش کرد* ممنون که زنده موندی...
ا.ت: منظورت چیه؟ آخ،شونم درد می کنه..
جنی: لطفا...لطفا دیگه غیب نشو.
ا.ت: نمی فهمم چی میگی،ولی باشه.
جنی:*ازش جدا شد* لعنتی های...(می خواست فوحش بده ولی وقتی نگاه ا.ت کرد آب دهنشو قورت داد و چیزی نگفت)
ا.ت: چرا چیزی...
جنی:(حرفشو تموم کرد) چون بهم گفته بودن که تورو کشتن،می فهمی؟ این دو سال فک می کردم که تو مردی.هق.. می دونی چ زجری کشیدم؟
ا.ت:معذرت می خوام نمی خواستم گریت بندازم..
جنی: خب...کی مرخص می شی؟
ا.ت:نمی دونم..
جنی: امشب بیا خونم..
ا.ت: چی...
جنی: نمی دونی چقد منتظرت بودم*آروم*
ا.ت: خب...باشه.
جنی:باشه؟(یعنی منظورش اینه که واقعا میای؟)
ا.ت: آره خب...خودت گفتی بیام.
جنی:*لبخند زد* ممنون... من دیگه.. برم هزینه ی بیمارستان رو بدم.
ا.ت: لازم نیست تو بدی.
جنی: چرا لازمه،بای.
ا.ت:(نفسشو داد بیرون) ممنون.
جنی:(یه نیشخند زد و رفت).
ویوی ا.ت: تا شب منتظرش بودم..روی تخت دراز کشیده بودم..یهو یکی در زد.
ا.ت:بیا تو.
ویوی ا.ت: یه پرستار بود که داشت میومد سمتم،منم با بی حوصلگی نگاش می کردم.
_روز خوبی داشتین؟
ا.ت: عا..خب..مس همیشه.کاری داشتید؟
_یه خانم دم در منتظرتونه،و دیگه مرخص شدید.
ا.ت: نکنه جنی رو میگه؟ *آروم.
_ببخشید..
ا.ت: خب من لباسی ندارم که بپوشم...
_ ببخشید..با شمام.
ا.ت: خیلی ضایعس اگه با اینا برم...(گوشه لبش رو گاز گرفت) *گیج شد بچم😂*
_صدای منو نمی شنوید؟
ا.ت: چی؟
_یه ساعته دارم صداتون می کنم..
ا.ت: او،ببخشید حواسم نبود،بفرمایید...
_ این لباسارو اون زنه داد به شما بدم..
ا.ت: پشم چیه اصن.
_بله؟
ا.ت: عا هیچی الان می پوشم..
_من میرم.(رفت خب)
این پارت هم تموم شد
گزارش نده گناه دارم...
۱.۸k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.